فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

تو پدرش هستی!قسمت پنجم

سلووووووووم! 

خوش اومدم نه؟!

همانطور که از نام همی  پست مشهود است، قسمت جدید تو پدرش هستی را آورده ام!

و من اکنون همی در عصر هخامنشیان سیر میکنمی! 

  

داستان اصلی کم کم داره شروع میشه!

یعنی پارت بعد رو اگر عمری باشه که بنویسم، دیگه به جاهای اصلی داستان میرسیم.

در واقع این چهار پارت قبلی مقدمه ای بود برای این پارت

طنز این پارت رو سعی کردم که متعادل کنم...یعنی خیلی هم کم نباشه!

و نکته دیگه این که،

من این پارت رو همین امروز نوشتم!

پس خیلی سخت نگیرید تو رو خدا!

    

این پارت، چیز خاصی هم نداره!...زندگی زناشویی یووک رو شاهد هستیم

   

از این به بعد، میخوام یه کاری بکنم..یعنی در واقع یک چیز رو میخوام اضافه کنم.

آنچه گذشت و در قسمت آینده خواهید خواند!

البته هر وقت نظرات این پست به ده تا برسه!

والا مشکل اینه که ما بازدید داریم، اما نظر کو؟! کجاست؟! من کیم اصا؟!

جان؟!

بله؟!

بله بله..

خوب،دوستان پشت صحنه میگن که من اساسا کسی نیستم!

قرصامو میخورم خوب میشم!قول میدم!

   

دیگه شمام تشریف ببرین ادومه من اعصاب ندارم

   

   

 :قسمت پنجم:

  

   سونگمین لیوان خالی قهوه رو روی میز کوبید و از جاش بلند شد.

   

   کیوهیون پوفی کرد و درحالی که شقیقه هاش رو ماساژ میداد با لحنی که سعی میکرد، حداقل در ملا عام، چندان ترسناک هم به نظر نرسه- که اون هم تنها به خاطر هدف والای کی آر وای و شعار مشهور اونها، یعنی یکی برای همه و همه برای اس ام(!) بود- پرسید:

   "کدوم گوری میری؟!"

    

   سونگمین در حالی که سعی میکرد با خاروندن کله ش از روی اون کلاه مسخره خودش رو متفکر نشون بده(که البته همچین چیزی از لحاظ تئوریک برای کیوهیون قابل قبول نبود- چون اون معتقد به بود که سونگمین اصولا از مهارتی به نام تفکر بهره ای نبرده!)، هوم کشداری کرد و بعد گفت:

   "فکر میکنم قبلا بهت گفته بودم که امروز چقدر کار دارم!"

   و بی تفاوت به سمت در رستوران چرخی زد.اما بعد، مثل اینکه چیزی رو به خاطر آورده باشه، برگشت.

   "راستی خوشتیپ! فکر کنم میدونی که من پولی همراهم ندارم!پس این دفعه رو هم تو حساب کن!!"

   کیوهیون چشماش رو باریک کرد و به دوستش خیره شد.

   "میتونم بپرسم که تو چرا هیچوقت پولی همراهت نداری؟!"

   سونگمین شونه ای بالا انداخت.

   "شاید چون اعتقادی به کیف پول ندارم!"

   کیوهیون با کنجکاوی ساختگی مخصوص به خودش پرسید:

   "به روح چطور؟! به اون اعتقاد داری؟!"

   

   سونگمین به چشم انداز بیرون نگاهی انداخت.

   "راستش نه!"

   و از در خارج شد.و باعث شد کیوهیون به این فکر بیوفته که گاهی اوقات، زندگی بی حضور لی سونگمین چقدر میتونه آروم تر و با آسایش بیشتر باشه!

*******

   ریووک تند تند زمزمه کرد:

   "یه زنگ بهش بزن!"

   یسونگ سری تکون داد و طی یک حرکت تلفنش رو از جیبش درآورد، شماره مورد نظر رو گرفت و حالت بلندگو رو فعال کرد.

   بعد از چندتا بوق کشدار، صدای دخترونه ای توی اتاق پیچید.

   "سلام سونگی!"

    

   ریووک، که چشماش به حالت قلب دراومده بود با بغض گفت:

   "سلام خواهر!"

   صدای اونطرف خط، از اینکه در واقع با دونفر روبه رو شده بود، کمی متعجب میرسید.

   "ووکی اوپا تویی؟"

   و صدای جیغ کر کننده ای کل اتاق رو در بر گرفت.- و یسونگ، در حالی که چشماش رو محکم بسته بود، به خاطر اینکه ریووک چندان وجه تشابهی با خواهر کوچک ترش نداره باز هم خدا رو شکر کرد؛ چون به هرحال، یسونگ به گوش هاش نیاز داشت..و همینطور به همسری که جیغ هاش چندان بنفش نباشه! و از این نظر، کیم ریووک نسبت به خواهرش واقعا همسر بهتری بود!-

   

   اشک توی چشمای ریووک حلقه زد.

   "خواهر!هیچ تغییری نکردی! هنوزم همینطور شر و شیطونی!"

   یسونگ چشماش رو با تاسف بست و با دست جلوی بلندگو گوشی رو گرفت تا صداش اونطرف نره.

   "اوه عزیزم! معلومه که اون تغییری نکرده..تا اونجایی که یادمه، دو ساعت پیش هم که بهش زنگ زدیم، اون دقیقا همینطوری بود! و من میتونم این اطمینان رو بهت بدم که هیچ آدمی توی دو ساعت تغییری نمیکنه!"

      

   ریووک سرش رو به چپ و راست تکون داد و با لحنی که به تازگی از توی سریال های بالیوود یاد گرفته بود، روبه همسرش گفت:

   "اوه یسونگ! تو هیچ وقت این روابط بین خواهر و برادر رو درک نمیکنی!"

   یسونگ یه تای ابروش رو بالا انداخت.

   "عزیزم! من وقتی پنج ساله بودم، چنین رابطه ای رو درک کردم!"


   ریووک دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما با شنیدن صدای خواهرش اون رو دوباره بست.

   "هی شما دوتا! هنوز پشت خطید یا دارید با هم شیطونی میکنید؟!

   ریووک لبشو گاز گرفت و دستشو به صورتش کوبید.

   "هی! نباید میذاشتم ازم دور شی! ببین چطوری چشم و گوشت وا شده!"

   

   یسونگ دوباره مجبور شد که دستش رو جلوی بلندگو بگیره.

   "عزیزم اون بیست و سه سالشه و دوست//پسر داره! مطمئن باش که در عرض همین یکی دو هفته چشم و گوشش وا نشده!"

   صدای اونطرف خط دوباره ریووک رو توی حرف زدن ناکام گذاشت.

   "از کیو چه خبر؟ حالش خوبه؟"

   و یسونگ پیشونیش رو به میز کوبید.- در واقع به این نتیجه رسیده بود که ریووک و خواهر کوچک ترش چندان هم بی شباهت نیستن!

    

   "خواهر جون مطمئن باش که از دوساعت پیش تا حالا تغییری توی حالش به وجود نیومده!"

   

   چشمای یسونگ از تعجب گرد شد.

   "عزیزم این همون چیزی بود که من دو دقیقه پیش به تو گفتم!"

   ریووک ایشی گفت و چشماش رو با غیض بست.

    

   "اوپا دوساعته که هرچی بهش زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده..به خونه ش هم زنگ زدم..اما تلفن اونجا رو هم کسی جواب نمیده."

      

   یسونگ به سقف زل زد و ل/باش رو به هم دیگه فشار داد.

   "یعنی دقیقا از همون موقعی که مکالمه ت با ما تموم شد، داشتی به اون زنگ میزدی! "

   ریووک چشم غره ای نثار یسونگ کرد و بعد با لحن دلسوزانه ای گفت:

   "اشکالی نداره..حتما کاری براش پیش اومده..بهش میگم که شب بهت زنگ بزنه."

   دختر اونطرف خط با استرس جیغ زد:

   "نه اوپا!..نه!..آه...میدونی؟! اول تصمیم داشتم که خودم بهش زنگ بزنم و خبر بدم اما الان تصمیم گرفتم که سوپرایزش کنم!"

    

   ریووک آهی کشید و گفت:

   "واااااای! چقدر رمانتیک!"

   یسونگ پوکرفیس شد.

   "خبر چی رو میخواستی بهش بدی؟!"

   ریووک ایشی گفت و زیر لب زمزمه کرد:

   "جلبک بی احساس!"

   یسونگ باز هم پوکرفیس شد.

   

   صدای اونطرف خط با اشتیاق پاسخ داد:

   "خوب راستش من.."

   ریووک با اشتیاق گفت:

   "تو.."

   "من.."

   "تو.."

   اینبار قبل از اینکه ریووک بتونه چیزی بگه، یسونگ جلوی دهنش رو -برای آرامش روانی خودش و دادن مهلتی به خواهر همسرش برای اتمام جمله ش- گرفت.

   "دارم برمیگردم! "

   ریووک، ثانیه ای گذرونده در شکی شدید، بی هوش روی بازوی همسرش افتاد و یسونگ باز هم پوکرفیس شد.

*******

   دونگهه کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد.

   

   اتاق کاملا تاریک بود اما دونگهه تونست نونای نشسته روی مبلش رو، با استفاده از نور لپ تاپ توی دست اون که تنها منبع نور موجود اتاق بود،تشخیص بده.

   آهسته جلو رفت و مقابل لیتوک، که عمیقا سرش رو در لپ تاپش فرو برده بود، قرار گرفت.

   "سلام نونا!"

    لیتوک جیغی زد و بعد از دراومدن از شک، لپ تاپ رو با سرعتی باور نکردنی بست.بعد، آب دهنش رو با صدا قورت داد و دستش رو- برای احتیاط(البته نه فقط برای اطمینان از اینکه قلبش هنوز سرجاشه، بلکه به این خاطر که بتونه نقشش رو به خوبی و به طرز قابل باوری، حداقل برای برادر کوچک ترش، بازی کنه)-روی قلبش گذاشت.

   "اوه دونگهه! ترسوندیم!..کی اومدی؟"

       

   دونگهه لامپ رو روشن کرد،دستش رو زیر چونه ش زد و حالت متفکری به خودش گرفت.

   "اوه بذار فکر کنم.."

   و بعد با خشمی آتشین به لیتوک خیره شد.

   "همین الان!"

   لیتوک بی تفاوت از جاش بلند شد و پیرهنش رو صاف کرد.

   "حالا بیا منو بخور!"

   دونگهه پوزخندی زد.

   "مجبورم نکن!"

    "چته تو؟ چرا انقد بی ادب شدی؟ ببینم،با هیوکجه دعوات شده؟"

   

   در کسری از ثانیه، دونگهه به شدت سرخ شد و من من کنان گفت:

   "ب-ب..بحث رو عوض نکن!"

   لیتوک بی تفاوت شونه ای بالا انداخت.

   "ما در واقع اصلا بحثی رو شروع نکرده بودیم که الان بخوایم عوضش کنیم!"  

   دونگهه با آرامش گفت:

   "اوه واقعا؟"

   و یک قدم به خواهرش نزدیک تر شد.

   "اشکالی نداره نونا..میتونیم الان شروع کنیم!"

   

   لیتوک چندبار دستاش رو تو هوا تکون داد.

   "علاقه ای ندارم!"

    

   دونگهه پاهاش رو با لجبازی روی زمین کوبید.

   "نونا تو داری مشکوک میزنی!..هی..هی! کجا داری میری؟!"

   

   و رو به خواهرش، که به اتاقش رفته بود و درو محکم پشت سرش بسته بود، چشم غره ای رفت.

   آروم روی مبل نشست؛لامپ اتاق رو خاموش کرد و چراغ قوه ای رو از توی کیفش درآورد، روشنش کرد و زیر صورتش گرفت و با حالت ترسناکی گفت:

   "خیلی خوب پارک لیتوک! نمیخواستم کار به اینجاها بکشه، اما خودت مجبورم کردی!"

*******

   ساعت سه نصفه شب بود.

   و این رو لیتوک با نگاهی به ساعت روی میزش فهمیده بود.

   واقعا برای لیتوکی، که دیگران همواره خوابش رو به خواب خرس تشبیه میکردن، عجیب بود که تا این ساعت همچنان بیدار باشه.

    اما اون بیدار بود! و این یعنی اینکه میتونست هشتمین شگفتی خلقت رو به نام خودش به ثبت برسونه!

    اما، سوالی که در اون لحظه پیش میومد، این بود:'چرا بیدار بود؟'

    پاسخ، گرچه کاملا روشن بود.'چون اون نمیتونست بخوابه'!

   و این، تنها پاسخی بود که به ذهن پارک لیتوک میرسید.

    

اوووووووف مردم سر این پارت!

ینی بخدا از صبح تا همین الان که دارم آپ میکنم، منهای تایم یه نهار داشتم روش کار میکردم!

نظرتون رو بگین^_^

ممنون

نظرات 8 + ارسال نظر
محدثه9/2 چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 18:14

درسا جوووووون خیلی عالی بود لایک

ک ک ک
9/2؟!
خداوندا!
خوشت اومد؟!
خو خوشحالم^_^
خیلی شرمنده تم محدثه به ولله
نباس ناراحتت میکردم..دلم نمیخواد ناراحتت کنم T_T
خلاصه شرمنده اون سنس ورزشکاریتم!

Hedieh یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 22:57

واااای عالیه جییییغ
بازم کیوتوک موخواممم

کککک این پارت پارت خوبی بود!
خودمم دوسش داشتم
ولی کیوتوک نداشت..عوضش پارت های بعد جبران میکنم^_^
نگران نباش به جاهای خوب خوبش هم میرسیم!

ترنم یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 16:36

سهلم...
خهلی ممنوووووون
ی وختی خدایی نکرده منو یادت نره موقع توزیع رمزا
من همزادتم هوامو داشه باش :( تازه با اینجا ملاقات نموعیدم

سلام چینگو^_^
اول اینکه خیلی خیلی خوش اومدی!
کامنت پارت قبل رو جینگول کامل جواب داد و من هم نیازی ندیدم که دوباره تکرار کنم:|..به هر حال امیدوارم لذت ببری^_^
خواهش میشود
مرسی که خوندی و نظر گذاشتی
خیالت راحت^_^..فقط بم آدرس ایمیل ندادیا!
همزادم؟! از چه نظر دخیخا؟! انجلی؟! کیوتوک لاوری؟!
هواتو دارم^_^
خوش اومدی چینگو

پریسا پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 09:11 http://village-story.mihanblog.com/

اجی کجایین....نه تو نه جینگول نیستین...
من چه بوکونم؟؟؟؟
عرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

پریسا شنبه 16 آبان 1394 ساعت 12:10 http://village-story.mihanblog.com/

"شاید چون اعتقادی به کیف پول ندارم!"

کیوهیون با کنجکاوی ساختگی مخصوص به خودش پرسید:

"به روح چطور؟! به اون اعتقاد داری؟!"

خخخخخخخخخخخ....خیلی جالب بود.....
اخی.....نازی....
عاغا من بین مکالمه های ریووک و یسونگ و خواهر ریووک گیج شدم.....
ولی تا مثل اینکه خواهر ریووک باکیو یه سنخیت هایی داره....نه؟؟؟؟؟
ببخشید دیر شداومدم....

به نظرم کلا این پارت پارت خوبی بود..یعنی به استانداردهای طنز نزدیک تر بود
دقیقا کی رو میگی؟ کیو یا سونگمین:|؟!
خواهرمم همینو گف! واقعا گیج کننده بو؟ بگو کجاهاشو متوجه نشدی که درستش کنم
اصا خواهر ریووک کی هست؟!
عزیزمی..مرسی که اومدی^_^

azarakhsh شنبه 16 آبان 1394 ساعت 01:08

سلامی مجدد ....
سلامی به گرمی افتاب
سلام به روی ماهت به چشمان سیاهت..........
خیلی قشنگ بود و شایسته ی سوجو بود ......منظورم اینه که خل بازی ......کثافت بودن همه به میزان کافی بود .......البته یسونگ استثنا بود .......ولی اونم به جا .....
من این جور نقش هایی که به بچه ها رو میدی و می دوستم.......خیلی خاشوقم میاد(خوشم میاد).......
هنوزم لیتوک پسر .......اهههههههه.......سخته قبولش .........
یه کاری کردی یعنی نمیشه عوض کرد..........
امیدوارم نقش هیوکی پر رنگ تر بشه......
جدیدا دیدی مد شده همه چیز میگن خر است .......البته دیگه مد چیزای دیگه اومده.....
حالا من به کیو می گم
زندگی بدون مینی خر است.........
دونی هم حسابی می دوستم..........
جواب این که نمی تونه بخوابه .......
وای چقدر دندون شکن
من که دندونام شکست

سلام علیکم^_^
سلامی به زلال آب
چشمام سیاه نیس!
واقعا میگی؟ مرسی خواهر.......جانم؟! کثافت بودن؟ فازت منقرضم کرد!.......یسونگ خان هم به نوبه خودش کثافت هست حالا:|ولی الان جاش نبود واسه اضهارش! .....دقیقا!
خودمم از شخصیتایی که براشون خلق میکنم خوشم میاد..به خصوص که این پارت واقعا پارت خوبی بود..به نظرم، پارتایی که ارزش خوندن داشتن، پارت اول، چهارم و پنجم بودن که اونم به خاطر این بود که با حوصله و صبر روشون کار کردم
قبول کن دیه حالو!
اونهه و هیوک خان هم به موقع خودش پا به عرصه ظهور میذارن^_^
والا دیگه الان خز شده از بس گفتنش!......دقیقا! ینی این دیگه الان دمده شده!
کککک برو به زنش بوگو!
دونی که اصا عشقه! حالا جلوتر میریم بیشتر باش آشنا میشی..ینی هیوکو بدبخت کرده این پسر!
ککککک همه به این نکته اشاره کردن! خوب انصافا واسه خودم که قانع کننده بود!
برو دندونپزشکی:|

Euna جمعه 15 آبان 1394 ساعت 02:05 http://chokyuhyun.ir

چرا بیدار بود؟'
پاسخ، گرچه کاملا روشن بود.'چون اون نمیتونست بخوابه'!
تو عمرا انقدر قانع نشدم بودم ککک
توکسا خوب بود قسمت بعدی و زودتر اپ کن دیگه من منتظر نینیشونم

نه واقعا به نظر خودم که دلیل قانع کننده ای بود!
این نوع استدلال رو تو کلاس درس فیزیک یاد گرفتم! اصا دبیرمون متحولم کرد!
عه تو هم قانع شدی؟!
خوب بود؟ راضی بودی؟ خدا رو شکر!
آره قسمت بعدی زودتر از اون چه که فکرشو بکنی میاد!

Jeengul پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 22:16 http://www.jeengul.blogsky.com

عرررررر
تو رو\حت درسا!
چون اون نمی تونست بخوابه؟!
وااااییییی اینو با لحن گوینده های مستند خوندم، عالی شد!
وای خیلی خوب بود این پارت، به خصوص تیکهء آخرش
صب کن ... بین کیو و خواهر ووکی راب\طه ای هس :| ؟
عاغا من هنوزم رو حرفم هستما :| جمله هات زیادی طولانی ان ... انقد کششون نده :| عادم قاطی می کنه -_-
یووکش ناز بود
شخصیت یسونگ خوبه و شخصیت ووکی غیر قابل تحمل :|
انقدم رو پوکرفیس یه یه تاکید نکن! اصابمو بهم می ریزه :|
خخخخ تاثیرات آذیه! منم زورگو شدم =|
مرسی!
این پارت، کلی ح\ال کردم!
تا جایی که شاید در مورد نظرسنجی، تجدید نظر کنم :|

عرررررررررر
تو روح خودت جینگول!
خوب دلیلی آوردم نه؟!
خوب درک میکنی باس با چه لحنی بخونی! خیلی باحالی^^
وای خیلی ممنونم خواهر
چه میدونم والا!...والا اصا به من چه مربوط! اصا خواهر ووک کیه؟!
عاغا منم هنوز رو حرف تو هستم:|..میدونم بخدا خیلی سعی میکنم..قول میدم آدم شم! قول!
یووکش ناز بود آری
ووکی هم خوبه..سلام هم داره خدمتتون..کلا این زن و شوهر(:|)حرص درآر هستن به نوبه خودشون!
تو بش میگی یه یه؟! من بش میگم سونگی! تقصیر خودشه اسمش بخش پذیر نیست!..تنها واکنشی که یه یه میتونه نشون بده در برابر ووکی همینه! بیشتر از این اصا بنیان خانواده فرو میپاشه!
ککککک همین حرفا رو میزنی کاربرا وبلاگ گریز میشن دیه!
خواهش میکنم!
این پارت، خودم هم کلی حال کردم!
اوه واقعا؟!..پس خیلی تاثیرگذار بوده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد