فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 3/EP 1/PA 5

سلام



این پستو قبلا گذاشته بودم

ولی خب خراب شد

حرفای مهمم این بود که رمزیش نکردم دیه خب ... و این که واقعا اگه زیر سن قانونی هستین نخونین خب چه کاریه نظر بذارین، من تیکه های مهمشو براتون میگم. به جان خودم هیچیو از دست نمیدین ... حالا شاید بپرسین پ برا چی می نویسیشون ... عاغا عصن شاید من ح\\شری ام و پیامبرم بک بکه! (حالا تکذیبم نمی کنم این موردو ها!) :\ ینی هر چی نوشتم تو باس بخونی؟!


امروز اکسو سکند باکس دیدم، رو فرمم، اصابمو بهم نریزین لدفا!


نظراتتونم تو فرق سر من! عصن دیگه نمیگم ... نمی ذارین؟ خو نذارین  -_- نمیگم به چپم! نمی خوام بی ادب بشم ... هر جور دلتون می خواد باشین ...


ولی یه چیزی بگم؟

من همون طور که قبلنم یه اشاراتی کردم، دارم تو یه مسابقه شرکت می کنم که اگه موفق بشم، می تونم تو یه وب اکسویی فیک آپ کنم

و از اون جایی که تو این مدت کااااملا به این نتیجه رسیدم

فندوم ایرانی اکسو، بیش تر از فندوم ایرانی الف، واسه کار هم قطاراش (ینی کسایی مثل من) ارزش قائله، با این اوضاع بی خیال عاپ کردن فیکای سوجویی میشم

همیشه هم گفتم "سوجو دوست داشتن" یا "الف بودن" هیچ ربطی به "الف دوست داشتن" نداره! به خصوص وقتی بحث به الفای ایرانی و کره ای می رسه! عربا و ژرمنا و اکثر انگلیسی زبونا رو فرق سر من جا دارن!

من می دونم همون قدری که چانبک و کایسو جواب ع\شقمو میدن، اینهه و یووکم جواب ع\شقمو میدن!

اما این وسط حرف فناست ... عایا الف ها جواب زحمات مرا می دهند؟!

نمیگم اکسو-الا فرشته ن و الفا عجنه! گپسانگ! این چه حرفیه؟!

فقط نتایج این همه مدت بررسیمو گفتم

خیلی از فیکای سوجویی بهتر از فیک من، تو وبای پربازدیدتر از وب ما، نظراتشون به حد گریه کردن کمه!

در حالی که اعصاب خوردی اکسونویسا رو ۷۰ و ۸۰ نظره!

ینی در این حد دوستان!

دیگه از ما گفتن ...

من اگه یه جای دیگه نویسنده بشم، برا خودم حلاجی می کنم می بینم کدومشون بیش تر برام نتیجه بخشه و اونو با انرژی ادامه میدم!


***نکتهء مهم: یووک شیپران عزیز! اگه فقط واسه یووک می خونین، ادامه ندین! نظرم دربارهء یووکش عوض شده ... می ترسم پشیمون بشین، موهامو بکنید!


بفرمایین ادامه که یه پارت طولانی منتظرتونه




 

 


پارت: ۵


^قسمت های م\قبت هی\جده با *** مشخص شدن!^


چپتر سوم: گذشته دست از سرمون برنمیداره!

اپیزود اول


*زمان حال*

"کیو." هر دو در حالی که وارد اتاق می شدن، صداش زدن.

- من این جام.

هر دو برگشتن و کیوهیونو تو تاق در دیدن.

"امروز صبحونه چی داری واسه هائه؟" شیوون همراه با نیشخندش پرسید.

"دونگهه. به نظرم خوبه یه روزم که شده، اون دستپخت مامانتو امتحان کنی. لازمه هر روز بندازیش تو سطل آشغال؟" کیوهیون دست به کمر دونگهه رو دید می زد.

دونگهه، در حالی که روی تخت می نشست، گفت: "اینو میگی چون تا حالا اون صبحونهء لعنتی رو ندیدی."

کیوهیون و شیوون طوری که انگار اولین باریه به این نکته اشاره شده، به دونگهه نگاه کردن. 

شیوون آروم و کنجکاوانه پرسید: "اون مگه-چیز به خصوصیه؟"

دونگهه ابرویی بالا انداخت و بی حوصله و با طعنه گفت: "خیلی به خصوص." و ل\بشو به نشونهء نارضایتی کج کرد.

کیوهیون هیجان زده گفت: "پس، فردا لازم نیست بیاین این جا. هممون هم دیگه رو تو همون کوچه ای که شما دو تا بهم می رسین، ملاقات می کنیم."

اخمی کمرنگ روی ابروهای شیوون نشست. "این تصمیم ناگهانی دلیلی هم داره؟"

کیوهیون با لبخند جواب داد: "البته. مشتاقم فردا اون کیسهء اسرارآمیزو قبل از این که به خورد سطل آشغال بره، ببینم."

"برو بابا." دونگهه غرید. "حالا چی داری بخورم؟"

کیوهیون گفت: "با شیر موز چه طوری چینگو؟"

- اوم. خوبه.

کیوهیون به سمت یخچال رفت و محتوای پارچی رو به یک لیوان منتقل کرد.

"بگیر." لیوانو مقابل دونگهه گرفته بود.

"ممنون." با صورتی بی رمق نگاش می کرد.

کیوهیون، صندلی یی رو کنار شیوون، برای نشستن انتخاب کرد.

دونگهه بعد از نوشیدن جرعه ای بزرگ رو به دوستاش گفت: "بچه ها  در بارهء اون پسره-" اخمی کرد. "-اسمش چی بود؟"

کیوهیون گفت: "کدوم؟ کانگین؟"

- نه. اون که خودم زدمش.

- ها. لی رو میگی.

- آره. همون. ببینین. هنوزم رو حرفم هستما. من خودم تنهایی با اون طرفم. شما وارد ماجراش نشین.

شیوون نگاه دقیقی رو نثار دونگهه کرد. "ببینم. موضوع تو با اون چیه که این قدر اصرار داری خودت باهاش طرف شی؟"

دونگهه ابرویی بالا انداخت و گفت: "راستی باید بهتون بگم دیروز چی شد."

- موضوع کانگین و اون معلمتم قرار بود بگی.

- اوهوم. در واقع ماجراشون یکیه.

***

وقتی اون سه تا طول خیابونو به سمت مدرسه طی می کردن، یه صورت بی حالتو دیدن که دقیقا مخالفشون حرکت می کنه. اون میون کیوهیون هر بلایی سر احساساتش آورد تا به خودش ثابت کنه، اون آدم به سمتشون نمیاد. دونگهه از اونایی نبود که چیزیو تو وجودش مشغول اون آدم بی ارزش رو به رو کنه و شیوون تو ذهنش واسه اون شخص خط و نشون می کشید که: "به خدا اگه بخوای سمتمون بیای-".

یسونگ، باهوش تر از این حرفا بود که ندونه چی تو دل و ذهن اون سه تا می گذره و اصلا براش سخت نبود که نگاهشو رو اونا تیزتر کنه.

بالاخره اون جلوشون ایستاد. وونکیوهه قصد نداشتن توقف کنن، به خصوص کیوهیون که مطمئن بود نمی تونه جلوی اون رو پاهاش بایسته. شیوون دست کیوهیونو محکم گرفت و با چشماش به دونگهه اشاره داد که راهشونو کج کنن _وونکیوهه از یه وکالیست فرار می کردن؟!

یسونگ اون سه تا رو می دید که با حالت عجیبی داشتن از کنارش رد می شدن. به همین خاطر سعی کرد با صداش متوقفشون کنه.

"می تونم حدس بزنم چه قدر واسه وونکیوهه خفت آوره که بخوان از رو در رو شدن با کسی، طفره برن!" و اجازه داد صدای نیشخند کوتاهشو بشنون.

کیوهیون دست خودش نبود اگه هنوزم همون بی قراری روز اولو در برابر یسونگ داشت. بی قراری یی که بعد از یک سال، بازم همون جن\سو داشت و فقط رنگش تغییر کرده بود. از جن\س احساس بود و به رنگ تنفر. احساسی که اگه درست یادش باشه، یه زمانی به رنگ عش\ق بود. همون یک سال پیش که کیوهیون معتقد بود هیچ وقت بر نمی گرده. نه اون زمان بر می گرده و نه اون یسونگ. دیدن یسونگی که به سمتش میاد، واسه عصبی شدنش زیادی بود، پس بی مهابا دستشو از دست شیوون بیرون کشید و با قدمای بلند، خودشو کنار یسونگ رسوند. اصلا دلش نمی خواست مقابلش باشه و باهاش چشم تو چشم بشه. این براش خیلی زیاد بود. خیلی. قلبش با سرعت و شدت سرسام آوری می تپید و اون حتی قدرت آروم کردنشو نداشت. از میون نفسای نامنظمش، تونست بگه: "این طفره رفتن نیست. بعضیا لیاقت ندارن که بخوایم باهاشون رو در رو شیم."

یسونگ دقیقا می دونست چرا کیوهیون به جای این که جلوش بایسته، کنارش ایستاده پس به یاد آورد که اون هنوز به همون اندازهء قبل در مقابلش ضعیفه. اصلا قصد نداشت، این نقطه ضعفو نادیده بگیره. بنابراین، برگشت و شونه در مقابل شونه، رو به روش ایستاد و به خودش یادآوری کرد، هیچ وقت مشکلی با تفاوت قدیشون نداشته. جسم کیوهیون، قبل از خودش متوجه این اتفاق )رو در روییشون( شد و به همین خاطر یه موج لحظه ای از لرز، رو تنش جاری شد. کیو که چشم تو چشم شدنشونو حس کرد، با قدرت زیاد از حدی آب دهنشو قورت داد و متوجه زخم خوردن جدارهء مریش شد. نفساش که تندتر شدن، مجبور شد از دهنشم برای تنفس استفاده کنه اما خیلی زود فهمید چه غلطی کرده چون ل\ب پایینش به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد، انگار که در شرف گریه باشه. سه ماه. سه ماه تعطیلاتو اون هر کاری کرد که از یسونگ و هر چیز و هر فکری در بارهء یسونگ دور باشه. فکر می کرد دیگه همه چی عادی شده باشه. هر چیزی که بینشون پیش اومده. فکر می کرد دیگه اون احساس مسخره رو جلوش نداره اما الآن که بعد از سه ماه دوباره همون سناریوی قبلی تکرار شده بود، فهمید بیش از حد ناتوانه. از خودش بدش اومد. از خودش و احساساتش. احساساتی که دست از سرش بر نمی داشتند. اگه یسونگ، دیگه اون آدم یک سال قبل که کیوهیون می پرستیدش، نبود، چرا کیوهیون هنوز همون آدم مونده بود؟ چرا هنوز اون دو تا تیلهء خاکستری براقشو ستایش می کرد و اون ل\بای خوش فرمشو میون ل\بای خودش تصور می کرد؟

یسونگ هیچ ایده ای نداشت که تو این سه ماه چی به کیوهیون گذشته. اما از نظر اون همه چی سر جاش بود. کیوهیون بی قرار، یسونگ سرد. از نظر اون هیچ اشکالی وجود نداشت. چون اون همیشه معتقد بوده، این ظاهر آدماست که ازش برداشت میشه (نویسنده مایله این جا بگه، همهء شما، همهء ما و همه و همه همین طورن. ما  توسط توده ای از برداشتا محاصره شدیم که تنها و تنها شامل ظاهر ما میشن و معمولا حتی همون برداشتا هم به حق نیستن چون به شدت سطحی و کوته فکرانه ن. یسونگ، تصمیم می گیره، شبیه همهء ما، به میل جامعه باشه. کی اهمیت میده یسونگ واقعا چه طوریه؟ همین که اون یه ظاهر جذاب داشته باشه، از نظر همه کافیه. حتی یسونگ واقعی رو هم بر همین اساس می سنجن. این طور نیست؟) پس لازم نیست همه چیز تو ظاهر بیان بشه. ظاهر، باید شیک و بی نقص باشه. دقیقا عین یسونگ. اون نباید اهمیت می داد که از یک سال پیش تا الآن، کیوهیونو تو چه شرایط عجیب و غریبی قرار داده. البته، فقط نباید.

کم تر از نیم دقیقه از شروع ارتباط چشمیشون گذشته بود اما حتی همینم واسه فروپاشی کیوهیون کافی بود. اون ترسیده و هیجان زده بود. هیچ کنترلی رو قلب پرتپشش، تنفس بریده بریده ش و لرزش بدنش نداشت. از اون موقعیت لعنتی متنفر بود. متنفر بود که نمی تونه هیچ کمکی به حال خودش بکنه. آرزو می کرد، نه یک سال، زمان لا اقل چند ثانیه به عقب برگرده تا این جرأت لعنتی رو واسه ایستادن کنار اون و حرف زدن باهاش پیدا نکنه. تمام قدرتشو جمع کرد تا چشم از اون چشمای سرد برداره اما نتونست. گردنش ت\کون نمی خورد. هیچ اختیاری رو بدنش نداشت. به معنای دقیق کلمه، تو زنجیر اون چشما اسیر شده بود.

شیوون تازه با صدای حرف زدن کیو به خودش اومده بود. به سمتش دوید. "خدایا این چرا تمومش نمی کنه؟" فکر کرد.

یسونگ حس کرد به اندازهء کافی کیو رو تو اون موقعیت مسخره نگه داشته. پس وارد عمل شد. پوزخندی زد و به سمت کیو که فقط پنج قدم باهاش فاصله داشت حرکت کرد.

یک، دو. اون داشت بهش نزدیک می شد. "خدایا این چه غلطی بود کردم؟" با خودش گفت چون حس مرگ داشت. سه، چار. ناگهان دردیو تو کمرش احساس کرد و بعد فهمید قبل از اون فکشم از درد تپیده بود. وقتی سرشو بالا آورد، اتفاقیو که افتاده بود، باور نمی کرد. اولین مشت یسونگو تو صورتش تجربه کرده بود و حالا جلوی اون رو زمین افتاده بود. این دیگه تهش بود. کیوهیون بیش تر از این تحمل نداشت.

***

اون روز اینهیوک اصلا اون سه تا رو ندید _البته اگه به دو تای دیگشونم توجهی داشت. به هر حال ندیدن اون دو تای دیگه چندانم عجیب به نظر نمی رسید. چون کیوهیون وکالیست بود و شیوون اکتر. اون ناخودآگاه حواسش فقط پیش کسی بود که می دونست هم کلاسیشه و این که نیومده بود مدام رو نروش بود و تمرکزشو به هم می زد. تا جایی که تونست جا موندن پاشو توی سالن رق\\صم که منجر به زمین خوردن و درد گرفتن پنجه و زانوی پاش شد، تقصیر اون )در واقع فکر کردن به اون( بندازه. اتفاقا همون موقع بود که فهمید هیونگش، یسونگ، امروز به شکل عجیبی مراقبشه. در واقع، تا جایی که یسونگو می شناخت )اوه هیوکجه! چی باعث می شد فکر کنی اونو می شناسی؟(، برادرش کسی نبود که زیاد به اطرافش )یا بهتره بگیم اطرافیانش( توجه کنه اما وقتی دید، موقع زمین خوردن، به سرعت به سمتش دوید خیلی تعجب کرد. فکر نمی کرد، اتفاق دیروز تا حدی باعث نگرانیش شده باشه که حالا بخواد زیر نظر بگیردش. صبر کن! اون چرا سر کلاسش نبود؟ مگه امروز قرار نبود به عنوان یکی از چهره های اصلی مدرسه، با دومای وکالیست حرف بزنه؟! متاسفانه یا خوشبختانه، اینهیوک اون قدری کنکجکاو نبود که بیش تر از این بخواد به این موضوع فکر کنه. چون حتی به اندازهء موضوعی که اونو از فکر دونگهه دربیاره هم براش جالب نبود.

"چرا باید تا این حد به اون پسر فکر کنم؟" نهایتا به این نتیجه رسید که چه قدر دلش می خواسته رق\\صیدن دونگهه رو تو جلسهء اول ببینه.

ساعت آخر، یه نفر بهش گفت که آقای مدیر خواسته، بعد از تعطیلی مدرسه، یه کم بیش تر بمونه تا در بارهء موضوعی که اون نمی دونست، باهاش صحبت کنه. دست خودش نبود اگه ناخودآگاه ترسید، آقای مدیر چیزی از ماجرای دعوای دیروزش بدونه. به هر حال، وقتی همهء بچه ها مدرسه رو ترک کردن، اون با کوله ش به سمت دفتر معلما رفت. داشت ورودی دفترو رد می کرد که دستی شونه شو گرفت و اونو به داخل کشید و روی دری که محکم بستش، صافش کرد. اینهیوک سرشو بالا آورد و یه عدد لی دونگههء به شدت برافروخته مقابلش دید. تو دل خودش گفت: "اوه! تو کجا بودی پسر؟" نباید اینو می پرسید، با وجود این که از دیدنش خوشحال شده بود. چون تو یکی دو ثانیه به این نتیجه رسید از اون جا که انگار دونگهه زیاد خوشش نمیاد، بهتره باهاش رفتار صمیمانه ای نداشته باشه. البته که با وجود دو تا رفیق باحال دیگه، اینهیوک اصلا احتمال نمی داد دونگهه تمایلی داشته باشه با پسری دست و پا چلفتی مثل اون )اینهیوک( دوست بشه. اینهیوک حدود پنج ثانیه منتظر یه واکنش از دونگهه شد. دوباره تو اون موقعیت مسخره بود و دونگهه با خشم به دیوار چسبونده بودش. بالاخره تصمیم گرفت یه چیزی بگه، شاید دونگهه یادش رفته باهاش چی کار داره.  "ب-بخشید؟" چرا بازم تو این حالت لعنتی با اون بود؟

"ببخشید؟!" دونگهه تکرار کرد، در حالی که سعی داشت به اینهیوک بفهمونه تا انفجار فاصله ای نداره. صورتش سرخ شده بود و آشکارا از عصبانیت می لرزید. حتی یقهء هیوکجه، به راحتی تو دستش نمی موند چون اون هیچ کنترلی رو بدنش نداشت. لرزش گوشیشو که تو جیبش احساس کرد، درش آورد و جواب داد. "بله شیوون؟-باشه-همین الان. باشه." و دوباره نگاه آتیشیشو به اینهیوک داد.

اینهیوک نمی دونست باید چی بگه یا چی کار کنه. دونگهه با یه دست نگهش داشته بود و این که خودش نمی تونست کمکی به اوضاع مسخره ش بکنه، فقط به خاطر این نبود که هیچ تجربه ای تو دعوا کردن نداره. در واقع پیش دونگهه کم می آورد. یه آدم چه طور می تونه با کسی دست به یقه شه که باعث شده نفس تو سی\\نه ش حبس شه؟ اینهیوک از هر نظر مقابل دونگهه احساس ناتوانی می کرد. این نابرابری گاهی بیش از حد دردناکه. کسی احساساتتو خلع سلاح کنه که کوچک ترین حسی بهت نداره. دونستنش واقعا دردناکه.

دونگهه چند لحظه واسه فکر کردن به خودش وقت داده بود اما بازم چیزی به ذهنش نمی رسید. اون لحظه حتی کشتن لی هیوکجه هم نمی تونست حرصشو کاملا خالی کنه. "باهات چی کار کنم؟" اینو با یه صدای خشدار گفت و روشو برگردوند.

اینهیوک مطمئن نبود که باید چه جور جوابی به این سوال بده. خب مسلما اولین چیزی که ازش می خواست این بود که "ولش کنه" اما جالب اینه که همون اولین چیز اینم بود که "ولش نکنه". بدجوری با احساساتش درگیر بود.

دونگهه هم همین طور با احساساتش درگیر بود. اما احساساتی که زمین تا آسمون با احساسات هیوکجه فرق داشت. "دیروز یه کار ناتموم با هم داشتیم. درسته لی؟" اینو وقتی یه جرقهء شوم تو ذهنش زده شد، پرسید و رو به پسر مقابلش کرد. آه! چه قدر از تشابه فامیلیش با اون پسره متنفر بود.

اینهیوک یاد دعوای یه طرفهء دیروزشون افتاد و چهرش تو هم رفت.

"چیه؟ دیگه به اندازهء دیروز تح\\ری\ک کننده نیستم؟" دونگهه اینو با یه نیشخند هیستریک گفت.

اینهیوک اصلا منظورشو نفهمید اما به نظر می رسید، منظوری که از "کار دیروز" برداشت کرده بود، شباهت چندانی با منظور دونگهه نداره. اون تصور دقیق یا حتی درستی در بارهء تح\\ری\ک شدن و تح\\ری\ک کردن نداشت. به خاطر همین به یه اخم ابهام نما )!( بسنده کرد.

"هی! نکنه می خوای اتفاق دیروزو انکار کنی؟" اون احمق واقعا نمی فهمید کیو اسیر کرده؟ آه! "خیله خب. پس بذار یه فلش بک از دیروز بزنیم تا همه چیز درست یادت بیاد. البته این دفعه می خوام اون کار ناتمومو تمومش کنم."

"یعنی چی؟" اینهیوک حتما بعدا به خاطر این که چرا این سوالو با صدای بلند نپرسیده بود، پشیمون می شد. چون همون موقع احساس دو تا دست رو کمربند شلوارش باعث شد گ\ون\ه هاش از ح\رارت گ\ر بگیرن.

%%%مثل این که دونگهه واقعا عصبی بود و هیچ کنترلی رو حرکاتش نداشت. اون برای اثبات مردونگیش تا حالا کلی س\\ک\س کرده بود اما این یکی فرق داشت. اون لعنتی-اون لعنتی داشت به یه نفر ت\\ج\اوز می کرد _اونم یه پسر! به خودش زحمت باز کردن کمربند اینهیوکو نداد، شلوارو همون طوری محکم از پاش پایین کشید و اصلا به قیافهء نامفهوم اینهیوک توجه نکرد. تمام توجهش به پای\ین ت\نهء اون بود و خدا رو شکر کرد که ش\\ورتشم همراه شلوارش دراومده بود. از خودشم ممنون شد که به اندازهء دیروز ت\\ح\ریک کننده نبوده چون خوب می دونست س\\ک\س بدون تح\\ری\ک قبلی تا چه حد می تونه واسه لی هیوکجه دردناک باشه. زانوشو بالا آورد و محکم به پهلوی هیوکجه ضربه زد و باعث شد، کنار دیوار، روی زمین سقوط کنه.

اینهیوک اصلا درک نمی کرد که چرا دونگهه تو این موقعیت لعنتی قرارش داده. اصلا نمی دونست این چه اوضاعیه. حتی یه لحظه شک کرد که شاید شلوار، خودش افتاده. حتی نتونست به صورت دونگهه نگاه کنه. دستشو سمت شلوارش برد و سعی کرد بالا بکشدش اما وقتی یه کفش All Star با قدرت رو دستش فرو اومد، فهمید که نمی تونه.

دونگهه به سمت پایین خم شد و سعی کرد فشار پاشو رو دستای هیوکجه بیش تر کنه. تو صورتش حرف زد: "حالا می دونم باهات چی کار کنم، داداش)إ( یسونگ." اینهیوکو دید که با اخم سرشو بالا آورده. فهمید که اون نمی دونه چرا این طوری صداش کرده پس سعی کرد توجیه کنه. "اگه اون یه ه\\رزه ست، تو هم حتما یه همچون چیزی هستی یا حتی بدتر! پس چه اشکال داره اگه منم یکی از اونایی باشم که ا\رض\اشون می کنی یا ا\رض\ات می کنن؟ هوم؟" اصلا نمی فهمید که حرفش تا چه حد سنگینه. دونگهه! زندگی از تو چی ساخته بود؟

اینهیوک به شدت گیج بود. ا\رض\ا؟! اون حتی دقیقا نمی دونست چه طوریه! تمام عمر زندگی با یه زن تنها که عاش\قش بود )مادرش(، ازش یه پسر چشم و گوش بسته ساخته بود.

دونگهه که از ناتوانی هیوکجه مطمئن شد، پاشو به آرومی از رو دستای دردناک اون برداشت و رو به روش، دو زانو نشست.

"م-من و-واقعا م-متاسفم." اینهیوک سعی کرد همون دستاییو که به شدت می سوخت و تیر می کشید، تک\ون بده.

دونگهه واقعا متعجب بود که این لعنتی بابت چی متاسفه. نکنه سعی داره دونگهه رو خجالت زده کنه؟ "ه\\رزهء ح\\رومز\اده!!" تو دل خودش بهش فحش داد و نزدیک تر اومد و دستای اینهیوکو بی رحمانه از شلوارش دور کرد. "این هرگز ع\\شق ب\ازی نیست لی. پس نیاز نیست خجالت زده باشی. ازش ل\\ذت ببر. اگه می تونی." حرفاش آزاردهنده تر از حرکاتش شده بودن. "صبر کن ببینم این کوچولو در چه حاله." با نیشخند گفت و شروع به ن\\وازش آل\\ت اینهیوک کرد.

هیوکجه هنوز نمی دونست اون جا چه خبره  ولی به حد مرگ درد داشت. الآن متوجه شد که منظور دونگهه از "کار ناتموم" چی بوده چون این درد به هیچ وجه براش غریبه نبود. "خ-خواهش می کنم-آ-آه-ن-نکن-نه-" از خودش متنفر بود که این جوری شده و حتی نمی دونست چرا.

"درست میگی لی. نباید این طوری کنم. نباید با یه ه\\رزه که فقط منتظره ا\رض\ا بشه، با ملایمت رفتار کنم." چرا این طور برداشت می کرد؟ نگاهشو از اون آ\\ل\ت سیخ شده گرفت و به صورت اینهیوک داد. پوزخندی زد و گفت: "خیله خب. الان طوری پیش میرم که خوشت بیاد." و بازم خندید.

تصور اینهیوک از "ه\ر\زه" اون دخترایی بود که شب تا صبح، تو خونهء یه غریبه می موندن تا به اون شکلی که اینهیوک دقیقا نمی دونست، به یه مرد ل\\ذت بدن. این نهایت چیزی بود که اونم به لطف سریالای SBS و KBS می دونست. فکر کردن به این که چرا دونگهه این طوری صداش می زنه، نیاز به تمرکزی داشت که اینهیوک شک داشت اون لحظه بتونه جمعش کنه. "آ-آ-ههه-" شروع به نفس نفس زدن کرد. صبر کن! چی شد؟

دونگهه یه دستشو دور آ\\ل\ت اینهیوک حل\\قه کرده بود و با دست دیگش بهش فشار می آورد و تک\ونش می داد. "خوبه؟ این طوری خوبه؟" دونگهه هیچ تسلطی رو خودش نداشت. "عوضی! اون لعنتی داره ل\\ذت می بره. همون طور که اون داداش لعنتیش ل\\ذت می برد!" بازم اشتباه برداشت کرده بود. این که فکر می کرد ن\ال\ه های هیوکجه از روی ل\\ذته، نه درد، کاملا اشتباه بود. اشکاش جاری شدن ولی نذاشت اینهیوک بفهمه و سرشو پایین گرفت و کارشو ادامه داد. دو تا دستشو دور آ\\ل\ت اون حل\\قه کرد و تک\ون داد. "مثل این که م\\ای\عت سفت تر از این حرفاس. خیلی وقته مشتری نداشتی. آره؟ یا نکنه این کوچولو فقط به دهن و س\\وراخ عادت داره؟" دونگهه به شدت طعنه آمیز حرف می زد. لحظه به لحظه عصبی تر می شد چون صدای آه و ن\اله های هیوکجه به شدت اذیتش می کرد. لعنتی! چرا صداش باید تا این حد شه\\وت انگیز باشه؟ دونگهه با این فکر که "صداش زیادی دخترونه ست."، خودشو قانع کرد که مختصر احساس س\\ختی زیر ش\\ورتش واسه چیه. سعی کرد جوری بشینه که اینم مثل اشکاش از چشم اون ه\\رزه دور بمونه. با جسم خودش درگیر بود که با احساس خیسی تو دستش، سرشو تو یه حرکت تقریبا انعکاسی )!( بالا گرفت و به صورت اینهیوک نگاه کرد. آه! اون اشکا. سریع سرشو پایین گرفت و خدا رو شکر کرد که هیوکجه چشماشو از ل\\ذت )درد( بسته بود. تازه وقتی به خودش اومد که اون خیسی به صورتش منتقل شد. آه! باورش نمی شد. اینهیوک تو صورت دونگهه خ\\الی شده بود و او\\ر\گ\اس\مش صورتشو چسبناک کرده بود.

اینهیوک آخرین آهشو با بلندترین صدای ممکن کشید، در حالی که مزهء خون ل\\باشو که به شدت گزیده بود تو دهنش حس می کرد. نفسای بریده بریده ش، رو به عمیق شدن گذاشتن ولی تک\ون خوردن دهنش واسه به دست آوردن اکسیژن بیش تر، سوزش صورتشو بر اثر اون اشکای داغ که از درد ریخته بود، آزاردهنده تر می کرد. اون حس درد لعنتی با یه فشار محکم از تو پایی\ن ت\نه ش خارج شده بود و حالا آخرین ذرات اون دردم رو به خاموشی بودن. اینهیوک یه احساس راحتی عجیبی داشت. چون هیچ وقت تا حالا اون شرایطو تجربه نکرده بود، به نظرش شبیه دردای نگه داشتن اد\\رار و بعد احساس راحتی زمان خ\\الی شدن بود. یه فکر بچگانه از ذهنش گذشت: "نکنه واقعا دستشویی کردم؟!" دوباره ل\\ب خون آلودشو به دندون گرفت. دیگه کم ترین تلاشی واسه باز کردن چشماش و دیدن دونگهه نداشت. (مشخصه که دلیلش خجالت بود؟)%%%

دونگهه درد داشت. واقعا درد داشت. کلی بغض تو سی\\نه ش حبس شده بود و حضور اینهیوک نمی ذاشت بلند بلند گریه کنه و هر چیزیو که دم دستشه، به در و دیوار بکوبه. پای\ین ت\نه ش دیگه واقعا س\\خت شده بود و امانشو بریده بود. پس از جاش بلند شد. دیگه تحمل نداشت. به خاطر همین، با وجود اون همه درد هم، دویدنو ترجیح داد و حتی آخرین نگاهشم به اینهیوک که عاجزانه با یه نیم ت\\نهء ل\\خت رو زمین نشسته بود و اشک می ریخت، نداشت. وقتی به در رسید، دویدنو برای چند ثانیه متوقف کرد.

گوشیشو از جیبش در آورد.

مخاطبین - ه\\ر\زهء کثیف - ارسال پیام:

"مدرسه - دفتر معلما. بیا برادر ه\رزهء عزیزتو جمع کن _لی دونگهه از وونکیوهه_"

تو جیبش انداختش و بقیهء اون راه کوتاهو تا خونهء کیوهیون دوید.

***

"ای-این چه وضعیه؟" شیوون با چشمای گشاد پرسید.

"نزدیک ترین-حمومشون-کجاست؟" دونگهه با نفس نفس پرسید و یه کم رو کمرش خم شد تا راحت تر نفس تازه کنه.

"د-دونگهه. تو چی کار کردی؟" از حدس خودش وحشت داشت.

"وقتی بیدار شد، بهش نگو. باشه؟" صاف ایستاده بود و راحت تر حرف می زد.

شیوون به سرعت فاصلهء بینشونو پر کرد، دونگهه رو از یقه گرفت و کنار دیوار هل داد. "تو چی کار کردی احمق؟" تو صورتش داد زد.

"همون کاریو که اون ع\\وضی با کیوهیون کرده بود." با خونسردی گفت.

دست شیوون شل شد و پایین افتاد. آروم آروم از دونگهه فاصله گرفت. "پ-پس تو هم-تو هم یه ع\وضی یی." تو صداش هیچ حسیو نمی شد درک کرد _حتی اگه وجود داشت.

دونگهه حالش خراب تر از این حرفا بود. خراب تر از اون که دچار تاثیرپذیری از اون زی\ر ل\بی آروم شیوون بشه. از یه پسر به شدت ت\ح\\ریک شده که صورتش غرق او\ر\\گاس\م کسیه که ازش متنفره، چه انتظاری میشه داشت؟ "کجاست؟" فریاد زد و اصلا به این فکر نکرد کیوهیون که هنوز بی هوشه، ممکنه از جا بپره و بترسه.

شیوون یه لحظه فکر کرد که الآن موقعش نیست. این پسرهء احمق، عین دیوونه ها تح\\ری\ک شده و نمیشه کنترلش کرد. دستشو بالا آورد و یه درو پشت سر دونگهه، سمت راست نشون داد. "اون جاست."

دونگهه سریعا به سمت در رفت.

"ص-صبر کن." شیوون ن\الید و دونگهه رو دید که اصلا تحمل نداره ولی جلوی در ایستاده و منتظر، نگاهش می کنه. "می-می خوای؟"

دونگهه اصلا اعصاب نداشت و خیلی وقتم بود که به جای خ\ودارض\یی، هر موقع نیاز داشت، خودشو تو یکی از دخترای ب\\ار که پاکی ظاهرشو ستایش می کردن، خ\الی می کرد. الآنم اون قدر اعصابش خرد بود که اصلا با خ\\ود ارض\ای\ی آروم نمی شد. واسه همین با حالتی بی قرار گفت: "میای؟"

%%%شیوون یه لحظه مردد شد اما لحظه ای بعد خودشو که نی\مه ب\رهن\ه بود، تو حموم و کنار دونگههء نیمه ب\رهن\ه پیدا کرد.

"سعی می کنم دردت نیارم." دونگهه حتی تو اون حالم دلش نمی خواست بهترین دوستشو اذیت کنه _در واقع خوبی های اون، به صورت انتخابی ظاهر می شدن، با هر کی که انتخاب می کرد.

"فقط از شرش خلاص شو." شیوون نمی خواست دونگهه به خاطر دوستیشون معذب باشه. خیلی زود برگشت، کنار وان، پشت به دونگهه، زانو زد و تازه وقتی فهمید دونگهه تو این مدت کوتاهم چه قدر تحت فشار بوده که تو کم تر از چند ثانیه، فاصلهء دو متریشون پر شده بود و و\رود اون ع\\ضو س\\ختو تو س\\و\راخش حس کرده بود. چرا هیچ حسی نداشت؟ نه درد، نه لذت. فقط یه چیزی تو دلش می گفت: "لعنت به تو! داری بهش خیانت می کنی!" اما یه چیز دیگه تو دلش جواب می داد: "داره کار درستو انجام میده! مگه اون به جز خیانت، چی کار کرد براش؟" شیوون از این بحث متنفر بود! "اون رفته. رفته و دیگه تو زندگیم نقشی نداره. من حتی نباید بهش فکر کنم!" شیوون به خودش تذکر داد اما ناخودآگاه قطره اشکی از چشمش چکید. "خدایا! من دارم چی کار می کنم؟"

دونگهه فقط گریه می کرد. یکیو ا\\ر\ضا کرده بود و حالا از خودش متنفر بود! یه نفر به همین راحتی تونسته بود، بازیش بده. تقصیر خودش می دونست که حالا کیوهیون بعد از مدت ها تلاش، دوباره همون کیوهیون چند ماه قبل شده. و همهء اینا زی\ر سر کیه؟ پسر بی دست و پایی که تو اولین روز هم کلاس شدنشون، به خشونت ت\\حری\کش کرد. لعنت بهش! چرا به این جا رسید؟ از اون پسره متنفر بود. از اون حسی که به اون پسره داشت متنفر بود. می دونست داره مثل کیوهیون میشه. داره احساساتشو خرج کسی می کنه که فقط دنبال ه\رز\گیشه پس همون جا تمومش کرد. قبل از اون که اون احساس چیزی فراتر از قلقلکای ضمیر خودآگاهش به قلبش بشه، از بینش برد. حتی امید اون پسرو واسه این که بخواد ازش سوء استفاده کنه، از بین برد. اگه بار اول به خاطر این که براش دلسوزی کرد و اون از این احساس ترحم اون پسره، متنفر بود، زدش، حالا از احساس خودش متنفر بود که اونو زد. حالا حتی از خود اون پسره هم متنفر بود. با این وجود که سعی داشت تموم حرصشو تو دفتر معلما خ\الی کنه اما این اتفاق اصلا نیفتاده بود. به نظر آشفته تر میومد. چون اصلا نمی فهمید ریت\م ض\ربه هاش تو )!( شیوون چه قدر تنده. چون اصلا نمی فهمید پیرهن شیوون از اشکاش خیس خیس شده. فقط دوست داشت گریه کنه. از خودش متنفر بود. چرا این طوری شده بود؟ چرا این قدر کثیف شده بود؟ خدایا! چرا داشت با صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستش _دوستش!_ س\\ک\س می کرد؟!

شیوون یه لحظه حس کرد که اون جسم داغ از س\ور\اخش بیرون کشیده شده. پس چرا احساس پ/ر شدن نکرده بود؟%%% روشو برگردوند و دونگهه رو دید که با شلواری که تو دستش گرفته، به سمت در حموم می دوه. "لی دونگهه!" فقط صدای محکم بسته شدن در خونه رو شنید. چشمای خیسشو محکم فشار داد تا شاید اعصابش آروم شه. الآن چی شد؟ یه نگاه به آ\\ل\ت خودش انداخت. خدایا! ربع ساعت آینده رو صرف ل\ذت دادن به خودش کرد. اگه اون )شما هنوز در بارهء "اون" چیزی نمی دونین و تو پارتای آینده متوجه میشین.( اونور دنیا داره از همه چی ل\ذت می بره، چه دلیلی داره که شیوونم همین کارو نکنه؟ زندگی بی رحم تر از این حرفاست. مگه برای کیو و هائه همین طور نبود؟!



پارت بعدو هم الان می ذارم

بعدش احتمالا حاجی حاجی مکه!

سارشفزین!

نظرات 3 + ارسال نظر
المیرا10 جمعه 6 فروردین 1395 ساعت 20:32

وااا من دونگهه ی این داستانو درک نمیکنم اگه میخوای درد بکشه باید حمله کنی بهش و تا میتونی ب//ک//نیش ولی این احمق فقط اومده خودش ا//ر//ض/اش کرده بعد میگه چرا اون لذت برده یا چرا من بازی داده شدم
.یک کوچولو اینجا لوس شد.چون کسی که خودش فا//ک.ره مطمئنن میدونه باید چیکار کنه که طرف زجر بکشه
مرسی گلم

درک کردن دونگههٔ این داستان یه کم زمان می بره دوست جان
موضوع درد کشیدن نیست ... وقتی اینهیوک با دلسوزی خواست به دونگهه کمک کنه، دونگهه تحقیر شد ...و حالا خواست اینهیوکو تحقیر کنه ... مگه اینهیوک کتکش زده بود که بخواد بهش درد بده؟!!!
دونگهه کاملا تو شرایط عجیب و غریبی قرار گرفته بود ... اون کارو کرد و خیلی سریع پشیمون شد ... اما شاید اگه دوباره به عقب برگرده بازم همون کارو بکنه ... اگه می خواست وارد اینهیوک بشه، نشون می داد بهش نیاز داره ... اما نمی خواست این طور باشه! فقط خواست خجالت زده‌ش کنه! ولی بعد با فکر این که شاد اون حتی یه ذره از این اتفاق لذت برده باشه، عصبی می شد ... اما بیش تر ناراحتیش از خودش بود، اگه دقت کرده باشی
نمی دونم منظورت از لوس چیه
دونگهه به هیچ وجه ف\\اکر نیست :||| من نمی دونم کجای داستان به تو ثابت کرده که دونگهه این طوریه ... اتفاقا دونگهه خیلیم بی تجربه‌ست ... کاملا مشخصه ... من کجای داستان گفتم حرفه ایه؟!
بازم تاکید می کنم ... موضوع زجر کشیدن نبود ... موضوع تحقیر کردن بود!
شاید تو ز اول، داستانو نخوندی :| نمی دونم به هر حال پیشنهاد میدم اگه می خوای دنبالش کنی، از اول بخونیش!

پریسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 12:33 http://village-story.mihanblog.com/

اجییییییییییییییییییییییی.من برگشتیم.....
چیزی نمیتونم بگم اجی.....
ببخشید....
نمیدونم چرا....نمیدونم از کجا شروع کنم.
تو پارت بعد میگم.

وااااییییییی
عصن دیدم نوشته پریسا، فک کردم اشتباه می کنم!
خخخخ
خوش اومدی *_*

azarakhsh پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 12:44

سلام
سفر بخیر
من دفعه ی قبل نظر گذاشتم......
ولی خوب ....
مث////ب./ت هی..//ج/دهت خیلی خشن بید .....
کلی حرفت زدم ....
دیگه تنبلیم میاد
چیه
دلم می خواد
می خوام تنبل باشم

سلام
مرسی ^_^
بله نظرتو خوندم جانا
یه چیزیو راست و پوست کنده بهت بگم؟
من جینگول، اصلا ثبات ندارم! این نیست که بگم کلا عاش\ق خشونت یا س\\کس خشک (همون وحشی)ام! اگه از درسا بپرسی، بهت میگه وان شات جدید چانبکم تا چه حددد ناز و آروم بود! در کل، من به نسبت محتوا پیش میرم ... این جا لازم بود دونگهه خشن باشه. پارتایی داریم که دونگهه به شدت از هم می پاشه و من مطمئنم اون جاها دلتون براش می سوزه! پس زیاد نگران نباش ... پارتای آرومم داریم ...
تنبلیتم عش\قه *_*
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد