فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 3/EP 2/PA 6

سلام



خب این پارت یه کمی طنز داره ... خیلی کم

در کل امیدوارم خوشتون بیاد

بالشخصه این پارتو خیلی دوست دارم ... عصن از این پارت به بعد، ذیز گایز برام ع\زیز شد *_* !


بفرمایین ادامه واسه پارت شیشم


 

 


پارت: ۶


چپتر سوم: گذشته دست از سرمون برنمیداره!

اپیزود دوم


- خب؟

- خب؟

- خب؟ اون قرصا رو خوردم. حالا نمی خوای بگی چرا بهم دادیشون؟

- چرا. به نظرم تو خیلی ضعیفی. پس نیاز داری قبل و بعد س\کس ازشون استفاده کنی.

اینهیوک خشکش زد. "س\\کس؟!"

یسونگ با خونسردی جواب داد: "خو نمی ذاری عین آدم خودم برات توضیح بدم دیگه. کلی فکر کردم که از جای درست شروع کنم اما سوال کردنت باعث شد یهو از وسط بگم." و پوکر فیس شد.

اینهیوک دستپادچه بود. "هی-هیونگ-او-اون-"

"زهر مار!" ل\بشو کج کرد. "طوری بام حرف نزن که حس کنم دارم بازجوییت می کنم چون در واقع هم این کارو نمی کنم!" ابروهاشو بالا برد. "درسته که آدم مناسبشو برای این کار پیدا نکردی اما به هر حال ل\ذتشو بردی هیوک. من بهت تبریک میگم!" و لبخند درازی زد.

"ها؟" اینهیوک آشکارا بهت زده بود.

"باو من از اون هیونگای سخت گیر نیستم! تا حالا نتونستی یا نذاشتم یا نشد یا هر چیز دیگه-به هر حال تو هیچی ازم نفهمیدی اما الان بدون! من یه هیونگ خارق العادم! عاره! به عنوان کسی که سه تا از کله خرابای مدرسه بش میگن ه\\رز\ه اینو نمیگم. به عنوان هیونگت دارم میگم! هر وقت احساس نیاز کردی، انجامش بده. فقط وار\د من و مامان نشو. غیر ما، وارد هر خری شو که موافق بود. البته شخصا اصلا دلم نمی خواد با اون لی دیوونهء ازخودراضی شیزوفرنی باشی! ولی بهت حق انتخاب میدم."

اینهیوک دیگه نه حس خجالت داشت، نه تعجب. فقط نمی فهمید! واقعا نمی فهمید! "تو چی میگی هیونگ؟"

یسونگ بعد از "اون همه یه سره مضخرف بافتنش" سرشو بالا آورد و به اینهیوک نگاه کرد. "اوه! لعنت! گفتم باید بذاری خودم شروع کنم. بازم از وسط گفتم. نه. نه. ببین قرار بود از یه جای دیگه شروع کنم-خب اون کجا بود؟ آآآه!" بلند شد. یه دور، دور اتاق چرخید و دوباره رو تخت، کنار اینهیوک نشست.

اینهیوک تمام مدت با چشمای گشاد، حرکات داداششو دنبال می کرد. "هی-هیونگ؟"

"خب. شروع می کنیم. ببین هیوک. از اون جایی که تو در بارهء افتضاح دیروزت )اولین باری که وونکیوهه زدنش و هیوک بر اثر ت\حری\ک حالش بد شد و وونکیوهه ولش کردن، رفتن( هیچی بهم نگفتی، کاملا متوجه شدم اصلا نفهمیدی که چه اتفاقی برات افتاد و احتمالا امروزم )که دونگهه باز گیرش آورد و باهاش راب\طه داشت( نفهمیدی که چی شد! و همهء اینا تقصیر 《اون زن مهربون و دوست داشتنی》ه که فکر می کنه تو این جامعه 《فقط《  با 《مهربون و دوست داشتنی بودن》 میشه زندگی کرد! در حالی که اصلا این طور نیست و اگه منم تو خونه با تو و مامان می موندم، حتما الان یه مشنگی مث تو می شدم!" یه کم نفس تازه کرد و بعد مقابل قیافهء احمق اینهیوک ادامه داد: "خب. اینهیوک. ما پسریم! در واقع تو پسری. و تا اون جایی که از اطرافت فهمیدی باید عاشق یه دختر بشی و باهاش ازدواج کنی. درسته؟" وقتی تایید اینهیوکو با سرش دید، گفت: "اما من این مژده رو بهت میدم که نمی تونی!"

اینهیوک پوکر فیس شد. "الان چی شد؟" از خودش پرسید و اخم کرد.

"خب داداشی. تو با افتخار دومین گ\\ی فامیل مایی! این باحال ترین ژن من بود که به تو رسید." و زیر خنده زد و هم زمان به این فکر کرد که احتمال نداره داداشش بیس\\کشوال باشه.

اینهیوک قیافش نافهم تر شد. "گ\\ی چیه دیگه؟" فکر کرد و پوکر فیس تر شد!

- ای بابا! بازم تند رفتم. خب ببین. گ\\ی به پسرایی میگن که گ\\رایش ج\\نسیشون نسبت به پسراست، نه دخترا!

"ها؟" اینهیوک کاملا گیج شده بود.

"خب. این چیزی نیست که بتونی تغییرش بدی. البته میشه. در واقع اگه از این گ\\رایشت ناراضی باشی، می تونی با مراجعه به یه پزشک مشکلات ج\\نسی _که خودم چند تا خوبشو سراغ دارم_ کاملا از شرش خلاص بشی اما اگه باهاش مشکلی نداری-خب یه هیونگ باحال و خفن این جاست که تو رو راهنمایی کنه!" و لبخندی به پهنای صورتش زد. این پسره خر بود. نه؟ اگه مامانش می فهمید-!

اینهیوکم همراه باهاش خندید و دلشو گرفت. "وااای هیونگ! خیلی باحالی به خدا!"

یسونگ میون خنده هاش گفت: "می دونم. می دونم."

اینهیوک خودشو رو تخت انداخت و گفت: "وااای خیلی شوخی باحالی بود! گ\رایش یه پسر به یه پسر! خخخخ وای خدا!"

خنده رو ل\\بای یسونگ ماسید. "ها؟ شوخی؟"

اینهیوک که هنوز دراز کشیده بود و می خندید، گفت: "آآآ آره دیگه."

یسونگ به شکم اینهیوک ضربه زد. "چی چی میگی تو؟ شوخی کدومه؟" ل\\باشو رو هم فشار داد و شونه های اینهیوکو تکون داد. "هی. بسه دیگه. انقد نخند. شوخی نکردم."

برق از سر اینهیوک پرید. سریع خودشو جمع و جور کرد و نشست. "چی؟"

"گفتم شوخی نکردم." قیافش جدی شده بود و چشم غره می رفت.

"ی-یعنی واقعا همچین گ\\رایشی وجود داره؟" بازم وحشت زده شده بود.

"آره بابا!" با پاش به پاش ضربه زد.

"وای! بدبخت شدم!" دو دستی تو سر خودش زد!

"هی. آروم باش. می خوام یه چیزایی رو بگم. خوب گوش کن."

و در ادامه، یسونگ شرحی کامل و گام به گام از مراحل و شرایط س\\کس رو برای اینهیوک داد. واقعیت اینه که یسونگ تا چند ساعت مجبور شد، دونسنگشو مدام بین اتاق تا دستشویی نقل و انتقال کنه تا بالاخره تمام محتویات معدش، به خورد کاسهء ت\والت بره اما به هر حال، تمام اون چیزا رو اینهیوک "باید" می دونست و خدا می دونه یسونگ چه قدر از این که مامانشون تا حالا نسبت به این موضوع اقدام نکرده بود، متاسف و حتی عصبانی بود!

"هیوک." یسونگ آروم صداش زد.

"بله هیونگ؟" رو به روی هیونگش نشسته بود.

"متاسفم." سرشو پایین انداخته بود.

اینهیوک شگفت زده شد. "هی-هیونگ! او-اون؟ اشکالی نداره. در هر حال یه روزی باید می فهمیدم دیگه. به قول خودت، بالاخره که باید یکی رو بک\\نم یا یکی منو بک\\نه!" با خنده گفت تا یسونگو از اون حال و هوا درآره.

"اون که آره." سرشو بالا آورد. "اما من به خاطر چیز دیگه ای متاسفم اینهیوک." به نظر میومد بغض کرده. "اینا رو مدت ها پیش باید پدر بهت می گفت."

اینهیوک منقلب شد ولی به روی خودش نیاورد چون نمی خواست یسونگ حس کنه برادر ضعیفی داره _نه که این طور فکر نمی کرد! "نیازی به تاسف نیست هیونگ. این که من خانوادمو تو اون تصادف لعنتی از دست دادم، اصلا تقصیر تو نیست."

///یسونگ از روی صندلی بلند شد و کنار اینهیوک، روی تخت نشست. "اما از دست دادن پدر دومت تقصیر من بود."

اینهیوک یه لحظه سرشو کنار گرفت و نگاش کرد اما سریع نگاهشو دزدید و روشو برگردوند.

یسونگ طاقت نداشت. دیگه نمی تونست آروم باشه. سرشو رو شونهء دونسنگش گذاشت و آروم آروم هق هق زد. "ببخشید هیوکی. من-من-فرصت خیلی چیزا رو ازت گرفتم. از تو-از مامان-از هممون." گریهء آرومش که نفس گیرتر شد، نفس نفس زد. "هیوک. من واقعا متاسفم. نمی دونم بیش تر از اون چی می تونم باشم که به دردت بخوره."

طاقت اینهیوکم طاق شد. سریع از رو تخت بلند شد و رو به روی یسونگ ایستاد. یه کم به سمتش خم شد و تشر زد: "چی میگی تو هیونگ؟ بیش تر از متاسف؟ متوجه نیستی؟ متوجه نیستی که واسه من چی یی؟ تو این مدت چی برام کم گذاشتی؟ حتی بیش تر از یه برادر ناتنی بودی برام! تو رو خدا یه جوری رفتار نکن که بر خلاف اون چیزی که هست، حس کنم همهء این کارات به خاطر جبران بوده و نه علاقه ت."

یسونگ شکه شد. سرشو بالا آورد و با چشمای خیسش به اینهیوک نگاه کرد. "ای-این طور نیست." ل\\باش می لرزیدن و بیش تر از اون نمی تونست چیزی بگه.

اینهیوک متنفر بود که یسونگو تو اون حال ببینه. یسونگ حقش نبود که این طوری تو گذشته ش گیر کرده باشه و غمگین باشه. گر چه اینهیوک، یه ذره هم احتمال نمی داد همهء اینا زیر سر خودش باشه. به چهرهء خیس و تکیدهء یسونگ خیره شد. خدای من! این اولین باری بود که اشکای هیونگشو می دید. حتی باورشم نمی شد. چه قدر یسونگ شکسته بود و نشون نمی داد. چه قدر اینهیوک احساس بدبختی می کرد که برادرشو درک نکرده.\\\

یسونگ تو خیالاتش به ///\\\ فکر کرد. چیزی که براش راحت تر بود، پیش بیاد. اما اون بازم تصمیم گرفت وجههء ظاهریشو خراب نکنه. (حالا شروع کنین از قبل /// بخونین.) خودشو به اون راه زد. "اما من بازم متاسفم. باشه؟ فقط می خوام اینو بدونی هیوکجه. خیله خب؟"

اینهیوک یه کم گیج شده بود. چند ثانیه به صورت داداشش نگاه کرد و بعد گفت: "باشه هیونگ. می دونم."

"خوبه." بلند شد و قبل از اون که در اتاقو باز کنه، گفت: "بهتره استراحت کنی. فردا هم با هم میریم مدرسه."

- هیونگ.

برگشت و نگاش کرد. "چیه؟"

"تو خوبی. آره؟" از خودش متنفر بود که نمی تونه چیزیو از چهرهء غمگین هیونگش بخونه. از خودش متنفر بود که تکیه گاهش، نمی تونه بهش تکیه کنه. و از اون بدتر این که می دونست هیونگش هیچ تکیه گاه دیگه ای هم نداره _البته اگه کاملا می دونست.

لبخند تلخی زد. "آره دونسنگ." و از اتاق بیرون رفت. وقتی درو بست، پا تند کرد و فقط دوید و وقتی به اتاق خودش رسید، درو محکم بست و خودشو به در فشار داد. "ای خدا!" سعی می کرد صداشو بین گریه هاش خفه کنه تا مبادا هیوک بشنوه. علی رغم فشاری که به در می آورد، بازم پاهاش توان ایستادن نداشت و رو در، سر خورد و رو زمین نشست. "ای خدا!" چشماش می سوختن ولی بازم اشک می ریخت. "ازت بدم میاد! یسونگ لعنتی! نه! جونگوون لعنتی! هر چی که هستی! ازت بدم میاد! کیم جونگوون مسخرهء بدصدای بدقیافهء لعنتی!" عین احمقا به خودش بد و بیراه می گفت و تو سر و س\\ی.نهء خودش می زد. "من باباشو ازش گرفتم. به خاطر منه که الان کسیو نداره که-" گریه امونش نمی داد.

*یک ساعت و نیم بعد، اتاق یسونگ*

هنوز همون جا نشسته بود و به یه گوشه خیره بود. دیگه هیچ اشکی واسه ریختن نداشت. حتی نای فحش دادن به خودشو هم نداشت. صدای موبایلشو شنید و از آهنگش تشخیص داد کیه _خدایا شکرت! عین برق از جاش پرید و به سمت میز هجوم برد. موبایلو برداشت و جواب داد.

- هی! پسرهء تخس عوضی بی همه چیز فلان فلان شده!

اونور خط یکی با شیطنت گفت: "کی گفته من بی همه چیزم؟ من خیلیم چیز دارم! یادت نیست چند بار برام خوردیش؟" و قهقهه زد.

- خفه شو! کشتمت آشغال! قرار بود فردا برگردی! قول دادم بهت زنگ نزنم ولی می دونی قلبم اومد تو دهنم تو این دو روز؟!

- ریلکس بیبی! فقط یه روز بیش تر شدا! اونم با محاسبهء دو دیقه ای که از ساعت دوازده شب گذشته!

- حالا هر چی! خودت می دونی چه قدر وابسته تم، عین احمقا ولم می کنی میری.

- یااا! کجا ولت کردم؟ انگار که می تونم! بعدشم، تو اون جمله ت من احمق خطاب شدم یا خودت یه یه؟"

یسونگ عاش\ق این بود که اون پسر، تنها کسی بود که "یه یه" صداش می کرد. "نمی دونم." و پوکرفیس شد. "هی. زود بیا." ل\\باشو جمع کرده بود و با صدای ناز و آرومی می گفت.

دلش لرزید. "وااای این جوری نگو دیگه بیبی! آیییش دلم ریخت! الان فکر می کنی من خوشحالم که پیشت نیستم گ\\ونه هاتو لی\\س بزنم؟"

"خفه شو پسرهء هی\\ز! فقط به خاطر گ\\ونه هام؟" یسونگ عین بچه کوچولوها حرف می زد.

- راستشو بگم؟

- آره لطفا. روباه کوچولوی حقه باز.

- به خاطر این که همه چیزمی موش کوچولوی نازنازو!

دل یسونگ ریخت. "می-می دونم."

- ببخش تو رو خدا.

"نمی بخشمت!" و ل\\باشو جمع کرد و رو تخت دراز کشید.

"یه یه!" آروم گفت.

- خیلی بی شعوری که کاری می کنی دلم برات تنگ شه.

بوق بوق بوق

پسرهء تخس، گوشی رو قطع کرد! یسونگ می خواست زمینو گاز بگیره که دوباره گوشیش زنگ خورد. حالا نوبت یسونگ بود. رد تماس داد و به خودش لعنت فرستاد چون ته دلش پر می کشید واسه این که صدای روباه کوچولوشو بشنوه. دوباره صدای گوشیش اومد اما این دفعه یه پیام بود. بازش کرد.

از: روباه کوچولو

"ازم ناراحت نباش دیگه. خب؟ فقط می خواستم یاد بگیری وقتی میگم، ببخشید، باید ببخشیم موش احمق :| وگر نه فقط قطع می کنم!"

از: یسونگ

"احمق قیافته :|"

از: روباه کوچولو

"من؟ دلت میاد؟"

از: یسونگ

"روباه کوچولو ..."

از: روباه کوچولو

"جونم؟"

از: یسونگ

"دلم برات تنگ شده :("

از: روباه کوچولو

"می دونم عش\قم. می دونم. منم دلم برات تنگ شده."

یسونگ که انگار تازه چیزی یادش اومده بود، رو تخت غلت زد، رو شکمش خوابید و رو موبایل خم شد.

از: یسونگ

"واسه گ\\ونه هام؟"

از: روباه کوچولو

"نه احمق! واسه ل\\بات *_* !"

از: یسونگ

"یعنی تو روح احساساتت!"

از: روباه کوچولو

"احساساتم همش ع\شق به توعه، موش موشی! تو روحش؟"

از: یسونگ

"نه :| حیفه. تو روح صاحب بی احساسش!"

از: روباه کوچولو

"بالاخره من احساس دارم یا نه؟"

از: یسونگ

"منو بازی نده بچه :|"

از: روباه کوچولو

"نمی دونم یسونگ."

اخم کرد.

از: یسونگ

"ها؟ :\"

از: روباه کوچولو

"نمی دونم دلم واسه چیت تنگ شده ولی دارم گریه می کنم."

یسونگ یه لحظه یه چیزی یادش افتاد و سریع چشمایی رو که بعد از اشکای پشت در، پاک کرده بود، با دستش چک کرد. اوه! خودشم بی اون که بفهمه، داشت گریه می کرد!

از: یسونگ

"منم روباه کوچولو."

از: روباه کوچولو

"تو هم یهویی فهمیدی؟"

از: یسونگ

"اوهوم."

از: روباه کوچولو

"من حس کردم چشام می سوزه. دست زدم، دیدم خیسن."

از: یسونگ

"دیگه گریه نکن. باشه ع\شقم؟"

از: روباه کوچولو

"تو هم گریه نکن. باشه؟"

از: یسونگ

"خخخ یه جوری میگیم انگار گریه کردنمون دست خودمون بوده که حالا گریه نکردنمون دست خودمون باشه!"

از: روباه کوچولو

"من حالیم نیست. فقط تو گریه نکن <_>"

از: یسونگ

"چشم لاو"

و زود چشماشو با پشت دست پاک کرد.

از: یسونگ

"تو هم؟"

از: روباه کوچولو

"اوم. منم گریه نمی کنم."

از: روباه کوچولو

"هی. مگه تو فردا مدرسه نداری؟"

از: یسونگ

"تو رو خدااا نههه نمی خوام بخوابم!"

از: روباه کوچولو

"زهر مار! بچه دو ساله! زود باش برو بخواب ببینم. -_-"

از: یسونگ

"فقط یه کم دیگه. فقط یه کم دیگه. باشه؟"

از: روباه کوچولو

"می ترسم بیش تر اذیت شی ع\زیزم."

از: یسونگ

"خدای من! کی میای پس؟"

از: روباه کوچولو

"خیلی زود. باشه؟"

از: یسونگ

"لعن\ت بهت!"

آفلاین شد و گوشی رو پرت کرد رو تخت. طی ده دقیقهء بعد عین احمقا تو تخت غلت زد تا با خودش کنار بیاد اما بازم نشد. سمت گوشیش رفت و برش داشت.

از: یسونگ

"شب بخیر روباه کوچولو."

از: روباه کوچولو

"شب بخیر ^_^"

چه قدر روباه کوچولوشو وقتی ^_^ بود دوست داشت. وای خدایا! تصور چهرش، دلشو چنگ می زد. پس اون کی میومد؟ دلش پر پر می زد واسه دیدنش، حس کردنش، ب\\وسیدنش. ل\\باش، گ\\ونه هاش، دستاش، فکش ... خدایا! چه قدر دلش براش تنگ شده بود. گوشهء ل\\بش وقتی موقع ب\\وسه بالا می رفت. بوی موهاش که باعث می شد یسونگ سرشو محکم تو آغ\\وشش فشار بده و همه جاشو بو بکشه. سرانگشتاش وقتی واسه ح\\شری کردن یسونگ تو دهن خودش می کرد و یسونگ عاش\ق این بود که روباه کوچولوش اون انگشتای خیسو رو گ\ونه هاش بکشه. لپاش وقتی با اولین ل\\مس رنگ می گرفت و یسونگو دا\غ دا\غ می کرد! چونهء خوش فرمش وقتی به راحتی بین ل\\بای یسونگ قرار می گرفت و اون می تونست طعم شیرین پوست شیریشو با م\ک زدنای ممتدش بچشه و به خاطر بسپاره. خدایا! چه قدر دوسش داشت.

"اوه! لعنت!" واقعا که یسونگ! بالاخره کار خودشو کرد. این قدر به اون نوتلا (یکی از القاب اوشونه! Nutella، اسم برند یکی از بهترین شکلات صبحانه های دنیاست که ایشون تو واقعیت و ایضا تو فیک من عاشقشه! حالا می فهمین کی! البته اگه تا حالا نفهمیدین!)ی دوست داشتنیش فکر کرد و اونو تصور کرد که ع\ضوش بالا زد! اما اون هنوزم کم نمی آورد. با خودش فکر کرد که چه قدر دلش واسه س\اک زدناش تنگ شده! بس بود دیگه! بهتر بود بره دس\تش\ویی و یه کم با خودش بازی کنه. کاری که انجامش داد البته با تصور روباه کوچولوش!





مطمعنم الان همه می دونن روباه کوچولو کیه

ولی خب بازم اگه نمی دونین پیشنهاد میدم صبور باشین ^_^

تو مساعل خانوادگی هیوکجه و یسونگم دخالت نکنین ... عه!

شوخی کردم ... به زودی می فهمین ... فکر کنم پارت ده ...

راستی بچه ها

من جای پارت ۶ و ۷ رو عوض کردم ... فقط دعا کنین مشکلی پیش نیاد! ینی الان این پارت ۷ بود که شما به عنوان پارت ۶ خوندینش ... این طور نیست که چیزیو نفهمین. فقط امیدوارم استایلش به هم نریزه!

مرسی

سارشفزین!

نظرات 3 + ارسال نظر
پریسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 12:52 http://village-story.mihanblog.com/

دیالوگ برتر:
هر وقت احساس نیاز کردی، انجامش بده. فقط وار\د من و مامان نشو. غیر ما، وارد هر خری شو که موافق بود.

خخخخخخخخخ
"خب داداشی. تو با افتخار دومین گ\\ی فامیل مایی! این باحال ترین ژن من بود که به تو رسید."

"هی-هیونگ! او-اون؟ اشکالی نداره. در هر حال یه روزی باید می فهمیدم دیگه. به قول خودت، بالاخره که باید یکی رو بک\\نم یا یکی منو بک\\نه!"
وای خدا دلم.....

اجی خیلی قشنگ بود.....
مملواز سرشار....ااااا ببخشید مملو از احساسات....
اصلا من بین مکالمه های یسونگ و روباه خوابم برد....
ازبس لطیف بودن.....
شب بخیر من برم به ادامه خوابم بپردازم.

خخخخخ"هدایت ج\\نسی یسونگ" به شیوهء یسونگ! خیلیم بی مزه بود، می دونم ولی متشکرم که خوشت اومده ^_^
خودمم مکالمه شونو خیلی دوس دارم آجی ... کلا اون روباهه تو فیکم، همه چیو لطیف می کنه فداش بشم ^_^
ممنونم از نظر خوشگلت ... تو هم سرشار از انرژی مثبتی!

azarakhsh جمعه 29 آبان 1394 ساعت 17:17

لایه اوزون از بین بره دنیا به پایان میرسه.....
منم منظورم این بود که همه چیز به هم میریزه
همه رو باهم قاطی می کنی یعنی کاپلا بود

عااااهاااااا
عاغا تنها کاپلی که من هر غلطی کردم نتونستم به همش بریزم و با یکی دیگه بنویسمش، فعلا تا حالا چانبکه! به جاااان خودم راه ندارن اونا ... درسا می دونه چقد دوست داشتم یه سبک بنویسم ولی چانبک لاوری کل وجودمو پر کرده!
اما با این که کیومین، اولین کاپلی بود که فنش شدم، به راحتی تونستم بهش خیانت کنم چون می دونم دیگه حقی ندارم که بخوام کیومین بنویسم ... اصلا قرار بود ذیز گایز کیومین داشته باشه ولی می بینی که؟ الان خبری از خود سونگمینم نی
مرسی

azarakhsh پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 13:10

یعنی من گفتم الان هیوکو بی عفتش کردن .......یسونگ ادم می کشه ...........دنیا به اخر میرسه .........لایه اوزون پاره میشه ..........یعنی ......
....
چیزی برای گفتن ندارم...
هیوک خیلی مشنگ .....اسگول ......شاسگول......گوگول..........باید دخترش می کردی.....
حالا خودش و داداشش مشکلی ندارن و خیلی خر کیف شدن......
من چرا این جا دارم می سوزم.... معماست....عایا
عادت داری کلا همه رو باهم قاطی کنی
روباه واقعا.....
البته من خودم روبا کوچولو رو می دوستم .....
و خوب از این بابت خوشحالم......
خیلی غیر بهداشتی داستان می نویسی
خیلی ....
عزیزمی
لاو یو دارلینگ
چاکریم
دوست شجاع بعضیا

بی عفت :| ؟! عجبا
عاخی! از آدم کشتن یسونگ نگو که اشکم درمیاد هق هق هق
لایه اوزون چیه؟! چی میگی تو آذی :|
این همه چیز گفتی خو خخخخ
بله بله هیوک اینجاهای داستان خیلی رو اصابه ... اما عایندهء خوبی در پیش است ^_^
عاره باو ... خانوادهء خجسته ای ان کلا *_* عاغا من قلمم زیااادیییی ریله. اصلا اهل این نیستم که یه نفر به خاطر فهمیدن چیزی تا دو روز تو شوک باشه :| چه معنی داره؟! به خصوص وقتی داداش عادم انقد پایه باشه!
همه رو با هم قاطی کنم؟ چی کار کردم مگه؟ وای این کامنتت خیلی گنگه آجی :| کاش بیای گرگ فهمم کنی
روباه ^_^ بلی
مگه می شناسیش روباه کوچولو رو؟
خخخخ اون تیکهء تصورات یسونگو میگی؟! عررررر میدونم! عاغا من می خواستم "ثانیه" و "هر کی که هستی" رو براتون عاپ کنم که کااااملا بهداشتی بودن! خودتون لج کردین بام :\ خو مشخصه که کجاها غیر بهداشتیه. اگه حالتو بهم می زنه، نخون گلم. باور کن راه نداره از این کم ترش کنم. حیف نباشه من از ل\بای روباه کوچولم نگم؟!!!
فدات ؛*
لاب یو کریزی ^_^
قربان تو *_*
دوست بک لاور بعضیا ؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد