سلام
یه عدد جینگول گرسنه اومده
پارت بعد رمزیه
همین جا درخواست بدین
ایمیل، آیدی اینستا، آیدی تلگرام
سابقه داشته یه نفر اینقد زود عاپ کنه؟
بفرمایید ادامه
بچه ها
من _دیگه_ قرار نیست برم اون وبه ... همین جام ... خوشحال نباشید خخخ ... می دونین که؟ من روراستم. پس بذارین راستشو بگم. "نتونستم"! الان فمیدین من چه نویسندهء مضخرفی ام؟ خخخ ...
پس میشه یه خواهشی کنم؟
میشه ازم انتقاد کنین؟
می دونم که اصلا نویسندهء خوبی نیستم ... تازه خیلیم نویسندهء بدی ام ...
میشه اینو بهم بگین؟ بهم بگین این جا رو بد نوشتی ... یا هر چیز این طوری ...
من خودم به هیچ نویسنده ای به جز Teuksa و Wolf از این ایرادات نگرفتم ... چون نمی دونستم که می خوان یا نه اما این دو تا که خودشون تو پستاشون قید می کردن، دربارهء قلمشون بگیم، منم برای این که یه کمکی کرده باشم، می گفتم
حالا هم من خودم بهتون نمیگم! رسما دارم ازتون خواهش می کنم که ایراداتمو بهم بگین
همتون احتمالا تعداد زیادی فیک خوندین. فیک منم خیلی چرته -_- قلم منم همین طور -_- قطعا فیکای دیگه ای که خوندین خعلی بهتر و باحال تر بودن ... و قطعا بقیهء نویسنده ها کارشون محشره
پس حتما می تونین نقاط ضعفو تو فیک و قلم من ببینین
لطفا بهم بگینشون ... من واقعا بهشون نیاز دارم ... من مث خیلیا نیستم که شب امتحانشون عاپ نمی کنن چون درس دارن! من بر عکس، شب امتحانم درس نمی خونم چون باید عاپ کنم! بنده، خورهء علوم انسانی ام! و در حال حاضر، از میون تمام انواع نوشته ای که دنبال می کنم، فیک برام مهم تره. و به شدت دوست دارم پیشرفت کنم. امیدوارم شما کمکم کنین
ببخشید پرحرفی کردم. ممنون که خوندین. بفرمایین واسه این پارت
فقط قبلش، یه جایی از این پارت هست که دو نفر (که حالا می بینین) یه آهنگیو می خونن. Growing Pains از D&E خودمون *_* ! اگه دارینش که گوشش کنین و اونجایی هم که لازمه، ام ویشو ببینین
D&E - Growing Pains - Live In Music Bank
D&E - Growing Pains - Live In Music Core
توصیه می کنم اجراشو ببینین واسه بار دومی که تو این پارت این آهنگ خونده میشه ... به خصوص اون اجرایی که تو Music Core هستش
من معنی این آهنگو تو این پارت گذاشتم. منبعشم
www.ourbluesky15.blogsky.com هستش. دسشون درد نکنه :) !
منبع هر دو اجرا: www.donghae.mihanblog.com
منبع موزیک ویدیو: www.11kpaw.in
منبع آهنگ: mp3komplit.net
پارت: ۹
چپتر پنجم: اولین ملاقات
اپیزود اول
همه چیز وقتی به هم می ریزه، که تازه ساخته میشه. اینهیوک زندگی آرومی داشت. می رق\\صید، کار می کرد و با مادرش خوش بود اما از وقتی که یه احساساتی درش به وجود اومد، همهء زندگیش به هم ریخت. حتی همین که ساعت دوازده شب داشت تو کوچه ها پرسه می زد، در حالی که مطمئن بود، مادرش تو خونه نگرانشه، یعنی اینهیوک واقعا تغییر کرده بود.
چشماشو از زمین و قدم های شمرده شمردهء خودش گرفت و بالای سرشو نگاه کرد تا ببینه کجاست. جالب بود. دقیقا جلوی ک\لاب مینجه (Minjea - بازم اسم انتزاعی) ایستاده بود. همون ک\\لابی که اولین بار توش هیچولو دیده بود و عاش\ق رق\ص شده بود. دلش واسه اون موقعا تنگ شد. اون موقعا که تنها دغدغه ش رق\\ص و مادرش بود. چند قدم جلوتر رفت و وارد ک\\لاب شد. هنوزم همون بو رو می داد.
*دو سال پیش*
هیوکجه با قدم های آرومش وارد ک\\لاب شد. ناخودآگاه بینیشو گرفت. بوی تند و تیز ال\ک\ل براش غریب و آزاردهنده بود. وقتی که در ورودیو باز کرد (شما فرض کنین، ک\\لاب دو تا در پشت سر هم داشته.) تازه اون صداهای عجیب و غریبو شنید. ول\وم و ت\مپو (ضربآهنگ) بالا. این صداها زیاد از حد برای اینهیوکی که تمام عمر خودشو تو جزوه های درسیش غرق کرده بود، آزاردهنده بود. اما اون می دونست که باید بهش عادت کنه. به بوی ال\ک\ل و صدای م\وزیک. اگه می خواست کار تو این ک\\لابو شروع کنه، باید با همه چیش کنار میومد. با صرف نظر از آدمای زیادی که میونهء سالن در حال رق\\ص بودن، سر چرخوند تا پیشخونو پیدا کنه.
***
فردای اون روز وقتی اینهیوک کارشو تو ک\لاب شروع کرد، آروم آروم حس کرد تا حدودی پشیمونه. دیدن آدمای م\\ست با ظاهر نادرست، اصلا براش عادی نبود. کم کم به این نتیجه رسید که واقعا واسه بودن تو همچین فضایی خیلی بچه ست اما وقتی دوباره صفحهء نیازمندی های روزنامه رو به یاد آورد، به خودش تلنگر زد که هیچ کاری بیش تر از این براش، پول به همراه نداره.
"صبر کن." وقتی آستین هیوکجه رو که داشت بطری های وی\سکی رو میزو بر می داشت، به چنگ گرفت، گفت.
هیوکجه با شوک نگاش کرد. "چیزی م\یل دارین؟"
"آره." لبخند بسته ای زد و متقابلا نگاش کرد.
"بفرمایین." با احتیاط آستینشو از دست پسری که مقابلش نشسته بود، گرفت.
"سوییشرتت لطفا." و با دستش به سوییشرت هیوکجه و بعد، به خودش اشاره کرد.
"ببخشید؟" یه لحظه فکر کرد تو اون شلوغی اشتباه شنیده.
- به سوییشرتت نیاز دارم. میشه؟
هیوکجه در اون حد سردش نبود که از ترس قندیل بستن (!)، نخواد سوییشرتشو بده اما به هر حال این کار براش مبهم بود. "بهش نیاز دارین؟"
"گفتم که." سرشو تک\ون داد.
- خب. پس اونو به من پس میدین. درسته؟
- البته.
"باشه." و شروع به در آوردن سوییشرت خاکستریش کرد.
پسر از جاش بلند شد و سوییشرتو از هیوکجه گرفت.
وقتی اون پسر، مشغول در آوردن کتش شد، هیوکجه با خودش فکر کرد، چرا کسی که کت چرم اصل می پوشه، باید به یه سوییشرت پشمی رنگ ورورفته نیاز داشته باشه.
"ممنونم-" وقتی پوشیدش گفت و یه لحظه مکث کرد. "ببخشید. اسمت؟"
"لی هیوکجه." تعظیم کرد.
پسر هم متقابلا تعظیم کرد و لبخند زد. "ممنونم هیوکجه. منم کیم هیچولم."
"قابلی نداشت-آقای-کیم." و با هیچول که دستشو دراز کرده بود، دست داد.
"وقتی یه نفر به اسم کوچیک صدات می زنه، یه کم عجیب و غریب نیست که رسمی صداش کنی؟" ابروهاشو بالا برد.
- آآ-من-ن
"هیچولااا. بیا دیگه." یه نفر از روی استیج صداش کرد.
هیچول در حالی که سوییشرتو رو تنش صاف و صوف می کرد و به سمت استیج می رفت، گفت: "تو ازم کوچیک تری. درست میگم؟ نظرت در بارهء هیونگ گفتن چیه؟" و قبل از این که به هیوکجه اجازهء حرف زدن بده، با دو ازش دور شد.
"هیونگ؟ هیونگ-هیونگ؟" این کلمه تو ذهنش تکرار می شد. از وقتی که هیونگشو از دست داده بود، پنج سال می گذشت. گر چه، هیوکجه مطمئن نبود که تعبیر از دست دادن، چندانم درست باشه. کیم جونگوون، پسر ده ساله ای که از خونه متواری (فراری) شده بود. هیوکجه به یاد می آورد که از اون موقع چه قدر زندگیشون تغییر کرده بود.
*هفت سال پیش* (الآن دو سال پیشیو که هیوکجه رفت ک\لاب فراموش کنین. از همون زمان حال میریم به هفت سال پیش.)
"جونگوون! این کارای مسخره رو ول کن و به درست بچسب." پدرش وقتی درو محکم کوبید و وارد اتاقش شد، داد زد.
جونگوون دستپادچه شد و کاغذ ترانه ایو که داشت تمرینش می کرد، لرزون لرزون پشت سرش قایم کرد. "پ-پدر." و سرشو پایین انداخت.
"من صبح تا ظهر با اون کارمندای علاف و ع\یاش و سهام دارای سودجو و بی مغز سر و کله نمی زنم که تمام پول حاصل از اون، خرج تمرینای موسیقی تو بشه، جونگوون." صداش بلند بود و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.
- پدر-من-
"خفه شو!" به سمتش رفت و گوششو به دست گرفت. "اونو بده به من." به کاغذ اشاره کرد.
"پ-پدر-" هنوزم سرش پایین بود و به شدت زیر دست پدرش می لرزید.
شونهء جونگوونو گرفت و محکم به پشت برش گردوند، کاغذو از دستش بیرون کشید و دوباره پسرشو به حالت قبل رها کرد.
جونگوون با چشمای خیسش اون کاغذو دید که به دست پدرش پاره شد.
"تو قرار نیست یه م\طرب یا همچین چیزی بشی جونگوون." سعی می کرد بلند حرف بزنه چون فکر می کرد این طوری تاثیرگذارتره.
"ا-اما پدر-" دستی که محکم رو گ\ونه ش خوابید، مانع ادامه دادنش شد. دستشو بلند کرد و روی گ\ونهء دردناکش گذاشت. حالا دیگه واقعا تحمل اشکاشو نداشت. با صدای خیلی آرومی شروع به هق هق کرد.
یقهء جونگوونو محکم تو دستش گرفته بود و بدن نحیفشو محکم تک\ون می داد. "لعنت به اون خری که به تو گفته صدای خوبی داری! برام مهم نیست جونگوون. برام مهم نیست که صدات چه قدر قشنگه، وقتی نمرهء ریاضیتو از ۱۰۰، ۲۵ می گیری!" (مثل این که ما از ۲۰، ۵ بگیریم!)
جونگوون دیگه حتی تلاشی برای حرف زدن نمی کرد. هم می دونست که صدای لرزون و اشکای ممتدش نمی ذاره و هم مطمئن بود که پدرش به حرفاش گوش نمیده.
"تو وارث منی! وارثی که قراره شرکت کیم رو بچرخونه. کسی که قراره هزار تا کارمند و کارگر زیر دستش کار کنن و ده ها سرمایه گذار و سهام دار ازش دستور بگیرن. کسی که ریاضیشو ۲۵ می گیره و دنبال آواز خوندنه، هیچ وقت نمی تونه یه رئیس خوب واسه همچین شرکتی باشه! این بار اولت نیست اما باید بار آخرت باشه چون آخرین باریه که بهت هشدار میدم. دفعهء بعد شک نکن کاریو می کنم که از این همه لجبازی پشیمون بشی." اینو گفت، در اتاقو محکم بست و بیرون رفت.
خانم کیم به سرعت به سمت شوهرش اومد. "نباید اون قدر سرش داد می زدی. ببین. اعصاب خودتم خراب کردی."
"اون قرصای فشار منو بیار." و دستشو رو قلبش فشرد.
"حالت خوب نیست؟" با نگرانی بیش تر بهش نزدیک شد و به صورتش خیره شد.
"فقط قرصامو بیار." رو مبل لم داد و نفسای عمیق کشید.
***
جونگوون رو تختش نشسته بود و با همون صدای خفه هق هق می کرد. چیزای زیادی از ذهنش گذشت. اولین باری که معلمش بهش گفت صدای خوبی داره-اولین باری که پدرش سرش داد کشید. اولین باری که برندهء مسابقات وک\ال مدرسه شد-اولین باری که پدرش زدش. اولین باری که-آه! بی فایده بود. هر چه قدر هم که به این چیزا فکر می کرد، هیچی تغییر نمی کرد. شاید این دفعه لازم بود چیزی از خودش نشون بده. داشت خفه می شد. هیچ حسی بدتر از این نبود. سرکوب شدن و نادیده گرفته شدن احساسات و عل\ایق. چرا پدرش نمی تونست به یه وکالیست افتخار کنه؟ چرا حتما باید یه کارمند می شد؟ اون بچهء ده ساله از این افکار و سوالای بی جواب متنفر بود. اون درسش خوب بود. روی هم رفته خوب بود و اینو کارنامه ش نشون می داد. اما همین نمرهء پایین ریاضیش تو سرش زده می شد. "فقط ریاضی براشون مهمه-لعنتی! فقط ریاضی براشون مهمه! من ادبیاتمو ۱۰۰ گرفتم! و همین طور علومو! من الهیاتو هم ۱۰۰ گرفتم! لعنتی! فقط ریاضیم اون طوری شد. ازش متنفرم! خدایا! از ریاضی متنفرم!" همش با خودش تکرار می کرد.
***
"هیوکجه. بیا." با دستش بهش اشاره کرد و دید برادر کوچیکش از آشپزخونه به سمتش می دوه.
"هیونگ! کجا داری میری؟" پسر هشت ساله با عنایت به کوله پشتی رو دوش جونگوون، جیغی گفت.
"هیییسسس! آروم." دستشو جلوی دهن هیوکجه گذاشت. "هیوکجه." کنارش رو زمین زانو زد و با این وجود حدود دو سانتی از دونسنگش کوتاه تر به نظر رسید. بعد دستشو از روی دهن هیوکجه برداشت. "هیونگ داره میره یه جایی." آروم و شمرده حرف می زد. "تو می دونی که اون چه قدر دوست داره. هوم؟" دستشو رو گ\\ونهء برادرش کشید و به چشماش خیره شد.
هیوکجه چشمای جونگوونو کاوید و یه لحظه به پشت سر اون نگاه کرد. "هیونگ. تو داری میری مدرسه؟"
"به خاطر این میگی؟" لبخند زد و کوله پشتی رو روی شونه ش تک\ون داد.
هیوکجه با سر تایید کرد. "اوهوم."
"آره. اگه مدرسه جایی واسه یادگیریه، من دارم میرم مدرسه." و با پشت دستش گ\ون\هء هیوکجه رو ن\وازش کرد.
"نه. تو حتما داری مخفیانه میری پیش سونگمین که تمرین آواز کنی." و ل\باشو خطی کرد.
یسونگ لبخند دندون نمایی زد و گفت: "هیوکی. هیونگ دیگه نمی تونه با کسی تمرین کنه. اون احتمالا تا مدت ها باید تنها تمرین کنه."
"سونگمین؟ اون رفته؟" اخم کرد و ل\باشو جمع کرد.
"این هیونگه که داره میره." حالت چشماش برای یه لحظه خیلی غمگین شد و دیگه اون برق قبلو نداشت.
"هیوکجه می دونه که هیونگ چه قدر دوستش داره." انگار همون نگاه محزون برای این که هیوکجهء نه ساله نقل و انتقال احساساتو تو اون لحظه شون درک کنه، کافی بود.
"پس هیچ وقتم یادش نمیره. درسته؟" با شستش گ\\ونهء برادرشو ن\وازش کرد و جاشو ب\\وسه زد.
سرشو به چپ و راست تک\ون داد و با حالت قاطعی گفت: "نع!" و ل\باشو به هم فشرد.
"هیوکجه. وقتی خیلی پولدار شدم، کاری می کنم که تو هم به آرزوهای خودت برسی، نه آرزوهایی که بقیه برات دارن." و دستشو رو چونهء هیوکجه کشید.
"اما ما که فقیر نیستیم." ابروهاشو بالا برد.
"پول بابا هیچ وقت مال من نمیشه هیوک. چون من هیچ وقت پسری نمیشم که اون می خواد." دوباره گ\ونه شو ب\وسید.
"من برات دعاهای خوب می کنم هیونگ." متقابلا گ\ونهء برادرشو ب\وسید و لبخند عمیق و عریضی زد.
دستاشو دور شونه های برادرش حلقه کرد و تو چشماش نگاه کرد. "هیوکجه. یادت باشه هیونگ هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنه. اون همیشه دل تنگته."
هیوکجه بعد از این که سر تک\ون داد، گفت: "تو اینا رو به مامان و بابا هم میگی؟" و با کنجکاوی به چشمای برادرش خیره شد.
"برای اونا مهم نیست. اما کسی که بعدا باید پیدام کنه و پیداش کنم، تویی." دستشو تو موهای هیوکجه فرو کرد و با لبخند به همشون ریخت.
"من باید بعدا پیدات کنم؟" با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته پرسید.
"من امیدوارم که تو این کارو بکنی." و برای آخرین بار دونسنگ عزی\زشو به آغ\وش کشید و موهاشو بو کرد.
هیوکجه دستاشو دور کمر جونگوون قفل کرد و در گوشش گفت: "حتما. حتما این کارو می کنم هیونگ." و نخودی خندید.
جونگوون زیر ل\ب گفت: "امیدوارم." و به موهای برادرش ب\وسه زد.
*شش سال پیش*
"هی! تو نباید این قدر سمج باشی. هر وقت تلفنم تموم شد. بهت میدمش." اینا رو خطاب به صاحب دستایی که کتشو تک\ون می داد، گفت. "بله آقا. همین امشب." گوشی تلفنو گذاشت و کارتشو درآورد.
سرشو پایین آورد و به صورت اون بچه نگاه کرد. "بیا. واسه خو-" جونگوون هرگز نتونست، اون جمله رو کامل کنه. چون دیدن چهرهء برادر کوچیکش، شرایطو کاملا تغییر داد. بهش نگاه کرد. به اون دو تا چشم قهوه ای که کنجکاوانه به چشماش خیره شده بود. چه قدر دلش براش تنگ شده بود. راست گفته بود. تو این مدت حتی یه لحظه هم از یاد هیوکجه غافل نبود. دلش پر می کشید واسه این که دوباره ببیندش و ب\\غلش کنه. و الآن درست مقابلش ایستاده بود. اما وقتش نبود. جونگوون از این واقعیت متنفر بود اما به هر حال هنوز اون طور که می خواست پولدار نشده بود. نمی خواست برادرش اون طور ببیندش. نمی خواست تو چشم دونسنگش یه دست فروش که تو ب\\ار هم کار می کنه، باشه. بساط جمع شدشو که روی ل\بهء کیوسک تلفن گذاشته بود، به سرعت برداشت و از برادرش گذشت و بیرون دوید.
"هیونگ." هیوکجه بالاخره بعد از چند ثانیه هاج و واج نگاه کردن، تونست صدایی رو از گلوش خارج کنه.
اون کلمه تیر شد و تو قلب جونگوون فرو رفت. ولی بازم نمی تونست بایسته. نمی خواست برگرده و بذاره هیوکجه اشکاشو که به نظر خودش نشون دهندهء ضعفش بودن، ببینه.
بالاخره با خودش کنار اومد و تونست با صدایی که از بغض و گریه لرزون شده، داد بزنه: "هیونگ! داری فرار می کنی؟ درست مثل یک سال پیش؟ تو داری فرار می کنی؟ این دفعه می خوای کیو به کشتن بدی؟ بابا به خاطر تو مرد. با این فرار کردنت دیگه می خوای چیو تو زندگیمون خراب کنی؟"
جونگوون سر جاش خشکش زد. "او-اون-اون الان چی گفت؟" نا خودآگاه برگشت اما با ض\ربهء دستی که تو صورتش خورد، به زمین افتاد (هیوک از جوونگوون بلندتره دیگه. این جا چون سنش کم تره، هم قدن تقریبا.). همون توقف، کار دستش داده بود چون هیوکجه از فرصت استفاده کرده بود و با دو خودشو به جونگوون رسونده بود.
"ازت متنفرم! تو زندگیمونو از بین بردی و من ازت متنفرم! دیگه هیچ وقت برنگرد! دیگه هیچ وقت به خونه برنگرد هیونگ!" این کلماتو با حرص بیان کرد و در حالی که از چشماش آتیش زبونه می کشید، روی پاشنهء پا چرخید و از جونگوون که با درموندگی رو زمین افتاده بود، دور شد.
***
(بچه ها! لطفا، لطفا و لطفا، آهنگیو که واسه دانلود گذاشتم، با این تیکه گوش کنین. وگر نه اصا این تیکه رو نخونین. واقعا حیفه. در ادامه، معنیشو گذاشتم.)
"این خیابونای سرد شب،
این قدم هایی که هرکدومشون پر اندوهن
روزی تمام این ها می گذرن
خاطرات ما، که دیوانه وار در عشق می گذشت به آرامی جاری میشن
و در زمان فراموش میشن-فراموش میشن
سعی کردم وارد قلب بستهء تو بشم
اما تو این اتاق خالی،
خودمون رو دیدم که از هم جداییم
خب این درد داره
اما، امیدوارم تو اندازهء من آسیب ندیده باشی
هر روز، بی شمار بار، فقط اینو میخوام
امیدوارم تو اندازهء من به یاد نداشته باشی
امیدوارم تو از من بهتر باشی
امروز و فردا
افکار من که با تو پر شده بودن
حتی اونا هم به من فشار میارن
مثل اینکه آزار دهندن
من عقربه های ساعت رو تعقیب کردم
من زمان رو تعقیب کردم
اما به تو رسیدم، که داری میری
من در عجله و تو درشتاب ،،، برای رفتن
مثل یه قطار سریع السیر،
قدم های من هر روز در عجله ن
با خاطرات محاصره شدن
حالا، ما مثل یه دفتر قدیمی و بسته ایم
پر از خطوط ناخوانا
سعی کردم به خاطرات گم شده م برگردم
اما حالا دیگه نمی تونم تو رو ببینم
حالا دیگه خودمون رو دیدم که ناپدید شدیم
خب این درد داره-خیلی درد داره
اما، امیدوارم تو اندازهء من آسیب ندیده باشی
هر روز، بی شمار بار، فقط اینو میخوام
امیدوارم تو اندازهء من به یاد نداشته باشی
امیدوارم تو از من بهتر باشی
امروز و فردا
یک، دو، سه، چهار، پنج
همهء اینا رو امروز یادداشت کردم
حدس می زنم فراموش کردم
من واقعا نمی تونم تو رو ببینم
پنج، چهار، سه، دو، یک
فکر کنم زمان تموم شد
اما، امیدوارم تو اندازهء من آسیب ندیده باشی
هر روز، بی شمار بار، فقط اینو میخوام
امیدوارم تو اندازهء من به یاد نداشته باشی
امیدوارم تو از من بهتر باشی
امروز و فردا" جوونگوون در حالی که این ترانه رو آشکارا می خوند، پسریو دید که چند دقیقه ست، مقابلش ایستاده و بهش نگاه می کنه. لبخند بی رمقی به پسر کوچیک ترش زد. "چیه؟ نوتلا می خوای؟" (اون پارتو که یادتونه ان شاء الله؟)
بکهیون ناگهان به خودش اومد و با من و من گفت: "م-من؟ اوه! آره. آره. میشه؟"
"بیا یه دونه بردار." و بهش اشاره کرد که نزدیک شه.
بکهیون به سمت بساط رفت و به نوتلاها نگاه کرد _اوه لعنت! پول نداشت. "ب-بخشید. اینا-"
جونگوون نذاشت ادامه بده. "واسه تو مجانی." و لبخند زد.
"واسه من؟" ابروهاشو بالا برد و به پسر مقابلش که رو زمین نشسته بود، خیره شد. تازه اون موقع فهمید که چه قدر بهش نزدیک شده. لرزید و یه کم عقب کشید.
"اسمت-چیه؟" جونگوون با لبخند پرسید.
بکهیون جواب داد: "اسمم بکهیونه و اسم تو هم حتما یسونگه."
جونگوون اخم کرد. "یسونگ؟!"
"اوهوم. صدای هنر! تا حالا کسی بهت گفته که صدات خیلی گیرا و تاثیرگذاره؟" و لبخند زد و پلکاشو تند تند تک\ون داد.
"وا-واقعا؟" چشماش گشاد شد. این اولین باری نبود که کسی از صداش تعریف می کرد. ولی این بار-از زبون این پسر-براش یه حس متفاوت داشت. کلماتش فرق داشتن. همه می گفتن صدات قشنگه ولی اون صفات جالب تریو به کار برده بود. جونگوون احساس خیلی خوبی داشت.
"اوهوم." سرشو تند تند تک\ون داد. "البته منم صدام قشنگه ها. تا حالا فکر می کردم صدای هیشکی به قشنگی مال خودم نیست اما الآن-" ل\ابشو با شیطنت به هم فشرد و گفت: "می خوای برات بخونم؟" و لبخند کشیدهء لوسی زد.
"اوه-ح-حتما." با مهربونی بهش خیره شد. در حالی که هنوز لبخند زیباشو به ل\ب داشت.
چشمای بکهیون برق زد. مقابل جونگوون _یسونگ_ ایستاد و همراه با ترانه ای که می خوند، رق\\صید. (اگه موزیک ویدیو رو الآن باهاش ببینین، عالی میشه!) دقیقا همون آهنگی که یسونگ خونده بود.
جونگوون دهنش وامونده بود. این پسر یه اعجوبه بود؟! صداش یه صدای خاص بود. هم بم بود و هم زیر. یه جور صدای کلفت اما جیغی. در واقع یه صدای مخملی (صداهایی رو که نه شیش دانگ مثل استاد شجریانن و نه مثل ماها ضعیفن و در حد فاصل این دو به سمت بالا قرار دارن، صدای مخملی میگن. اکثر پاپخونای ایرانی، صدای مخملی دارن که صدای مورد علاقهء عمومه.) با یه تم ویژه. اون کنترل عجیبی رو زیرپرده و ها و زیر و بم صداش داشت _جوری که از به پسر بچه انتظار نمی رفت. ولی از همهء اینا گذشته، جونگوون غرق حرکات بکهیون شده بود. طوری که اون دستاشو تک\ون می داد و با پاهاش ریت\م رق\\صشو کنترل می کرد. طوری که همراه با یه اوج گرفتن صداش، تمام عضلات صورتش چین می خوردن. اون موقع قیافش عصبی به نظر می رسید، با این که لحن خودش و ترانه ای که می خوند، اصلا عصبی نبود. وقتی سرشو کج می کرد و یه طرف ل\\بشو به سمت بالا متمایل می کرد، بینیش چین می افتاد و حالت بچگونه ایو از بکهیون به نمایش می ذاشت. به نظر می رسید، خیلی خوب اون رق\\صو تمرین کرده. چون علی رغم پیچیدگیش نسبت به سن بکهیون، اون خوب تونسته بود از پسش بربیاد. اما بیش ترین چیزی که نظر جونگوونو جلب کرد، یه تیکهء خاص از رق\\ص بود. وقتی بکهیون بی توجه به اطرافش روی زمین نشست و حتی ادای میکروفن داشتنو هم درآورد. انگار که خود اون آرتیسته و داره موزیک ویدیو ضبط می کنه. جونگوون به این فکر کرد: "واقعا این که جلوی این همه آدمه، براش مهم نیست؟" و اون موقع بود که جونگوون فهمید پسر روبروش چه قدر آزادانه و بی پروا رفتار می کنه. بعد مدت ها زندگی غمگین، جرقهء شیطنت و شادی رو تو دلش احساس کرد. بکهیون، انرژی این جرقه بود. چیزی که جونگوونو نجات می داد.
"هی! من نمی دونم وقتی بهم زل می زنی، یعنی خیلی خوبم یا خیلی بد!" بکهیون قبل از این که ل\باشو بهم فشار بده، گفت.
جونگوون لبخند دندون نمایی زد، بلند شد و جلوی بکهیون ایستاد.
ابروهای بکهیون بالا رفت و به چشمای یسونگ زل زد. ل\باشو جمع کرد و گفت: "چیه؟"
جونگوون با دستش موهای بکهیونو به هم ریخت و صورتشو بهش نزدیک کرد. "وقتی این طوری بهت زل می زنم، یعنی نمی دونم چی بگم! تو فوق العاده تر از اونی بودی که بخوام حرفی بزنم، بکهیون." با لبخند دستشو رو شونهء بکهیون تکیه داد و چشمای بکهیونو دید زد.
بکهیون دهنشو باز کرد اما واسه حرف زدنش وقفه افتاد چون داشت فکر می کرد که چی باید بگه. وقتی لبخند بزرگی صورتشو پوشوند، گفت: "آآ-ممنونم یسونگ-" اخم بامزه ای کرد و پرسید: "تو ازم بزرگ تری. درسته؟ من باید هیونگ صدات بزنم؟"
ابروهاشو بالا برد و جواب داد: "بستگی داره که چه طور بخوای." اما تو دلش آرزو کرد که انتخاب بکهیون "هیونگ" نباشه.
بکهیون حالت متفکرانه ای به خودش گرفت. "من فکر نمی کنم که با هیونگ گفتن زیاد راحت باشم. من یسونگ صدات می زنم. به هر حال اون (یسونگ) بازم چیزی نیست که بقیه باش صدات کنن. درسته؟"
جونگوون سر تکون داد و گفت: "اوهوم. فقط تویی." و بعد پرسید: "ببینم. تو چند سالته؟"
"ده سالمه." و لبخند شیرینی زد.
جونگوون حس خوبی از شنیدن این سن پیدا نکرد (بکی هم سن هیوکه.). بعد با حالتی که انگار تازه چیزی یادش اومده، دستشو از رو شونهء بکهیون برداشت و صاف ایستاد. "اما-چرا باید یه پسر ده ساله این موقع شب تنهایی بیرون از خونه باشه؟" و اخم کرد.
"خب-من دارم میرم سر کار." بکهیون با ابروهای بالارفته ش گفت.
جونگوونم اخم کرد و سرشو یه کم رو بکهیون خم کرد. "کار؟"
بکهیون سر تکون داد. "اوهوم."
"تو کار می کنی بکهیون؟"با چشمای گشاد پرسید.
- اوم. ممکنه-ب\ار گلد استارو بشناسی؟
جونگوون واقعا تعجب کرده بود. "یعنی چی؟ تو تو یه ب\ار کار می کنی؟"
"درسته. می خوای امشب با هم بریم؟" بکهیون اینو با یه لبخند گفت.
"ام-شب؟" یکی از ابروهاشو بالا داد.
بکهیون تایید کرد: "آره. من اون جا یه کارایی می کنم. تو هم می تونی باهام باشی."
جونگوون نگاه بدی کرد و پرسید: "چه کارایی بکهیون؟" و اون لحظه بود که حس کرد یه چیزی تو چشمای بکهیون تغییر کرده. انگار یه غباری صورتشو پوشوند و ل\بای پرلبخندشو تحت الشعاع قرار داد. "بکهیون. تو مشکلی داری؟" این سوال تو ذهن جونگوون تکرار شد.
- من-اونا رو-اون مش\\روبا رو بین میزا و پیشخون جا به جا می کنم. اونا نیاز به یه آدم زرنگ و سریع داشتن، به خاطر همین منو انتخاب کردن. بعضی وقتا هم ب\ار نوش\\یدنی رو خالی می کنم. کارای زیادی اون جا هست که من بتونم انجام بدم.
جونگوون به طرز عجیبی با پسری که روبه روش بود، احساس همزادپنداری می کرد. پس بکهیونم تو بچگیش داشت کار می کرد-تنها! اوه خدای من! تنها! "بکهیون. تو می دونی که اون جا واسه کسی مثل تو-"
بکهیون چشماشو بست و سعی کرد آب دهنشو قورت بده. "یسونگ. اون اتفاقایی که نباید می افتادن، افتادن. من-" بکهیون نتونست جمله شو کامل کنه، چون یسونگ با دستاش صورتشو قاب گرفت و به چشماش خیره شد. بکهیون سرشو بالا آورد و به یسونگ نگاه کرد.
"بکهیون. چه اتفاقی برات افتاده؟" حالا حتی صدای جونگوونم غمگین بود.
بکهیون آروم آروم به هق هق افتاد. ل\\ب پایینش می لرزید و پلکاش تند تند باز و بسته می شدن تا سوزش چشماش که به خاطر شوری اشک بود، کم تر بشه. "اونا-اون مردا-" صداش می لرزید و نمی تونست راحت حرف بزنه. "یسونگ اون مردا-"
جونگوون دیگه تحمل نداشت. دیگه نمی خواست و نمی تونست بشنوه. همین قدر براش کافی بود. حتی زیاد از حد بود. سر بکهیونو ب\\غل گرفت، به سی\نهء خودش چسبوند و دستشو تو موهای نرم مشکیش فرو کرد. "هیییششش. آروم باش بک." سعی می کرد گریهء بکهیونو متوقف کنه، در حالی که اشک تو چشمای خودشم ح\لقه زده بود. اما اون ح\لقه فقط تا وقتی دووم آورد که بکهیون گفت: "متاسفم." و از شدت هق هق سرش رو س\ینهء جونگوون تک\ون خورد و پیرهنشو خیس کرد. اون موقع بود که اشکای حبس شدهء جونگوون از چشماش پایین اومدن، رو گ\ونه هاش سر خوردن و رو موهای بکهیون فرود اومدن. سرشو بیش تر رو سر بکهیون فشار داد و اونو به خودش نزدیک تر کرد. "من-منم متاسفم. متاسفم بکهیون." این جمله بالاخره تونست، میون هق هقاش، از دهنش خارج بشه.
بکهیون عقب کشید و به صورت خیس یسونگ نگاه کرد. با همون اخم بانمکش که چشمای سرخشو ج\ذاب تر می کرد، متحکمانه گفت: "گریه نکن!"
"تو هم گریه نکن." جونگوون ل\بشو کج کرد و نگاهشو دزدید.
- آخه اشکات سرمو خیس می کنه.
جونگوون به بکهیون خیره شد و با ابروهای بالارفته گفت: "اشکای تو هم پیرهن منو!"
"خیله خب. پس هر دومون گریه نمی کنیم." و ل\باشو خطی کرد.
"درسته." سر تک\ون داد.
"اما من بازم می خوام تو ب\\غلت باشم." جلو رفت و دستاشو دور کمر جونگوون حل\قه کرد.
جونگوون لبخند آرومی زد و دستاشو دور بدن ریزه میزهء بکهیون قفل کرد و اجازه داد بیش تر تو آغ\وشش فرو بره. چه روباه کوچولوی تخسی!
***
وقتی اون دو تا به گلد استار رسیدن، بکهیون از دوست جدیدش (یسونگ) خواست که روی یکی از میزا بشینه تا اون به کاراش رسیدگی کنه و یعدش شاید بتونن یه کم با هم خوش بگذرونن (منظور، فقط خوش گذرونی های بچگونه ست). اما یسونگ مخالفت کرد و گفت که می خواد کمکش کنه. این طور شد که تصمیم گرفت، به اون آقایی که چند ساعت قبل تو کیوسک تلفن باهاش حرف زده بود، زنگ بزنه و بگه دیگه نمی خواد به ب\ارشون بره. یسونگ تصمیم گرفته بود که همکار بکهیون باشه، گر چه این تصمیم، با التماس های زیادی به آقای دو (Do - فامیلیشه) عملی شد.
- هی بک!
بکهیون با شنیدن اون صدای بم که مخاطب قرارش داده بود، به خودش لرزید. "یسونگ. تو این ک\وکتلا رو برسون، من الان میام."
"کجا میری؟ اونو می شناسی؟" و به کسی پشت سر بکهیون اشاره کرد.
"مواظب باش اون ع\یاشای م\ست بهت آسیب نزنن. منم الان میام." و بطری تو دستشو به یسونگ سپرد.
"باشه." بطریو گرفت و به سمت میزی که می دونست، رفت.
"بله آقا؟" بکهیون جلوش ایستاد و سرشو پایین انداخت.
"امشب از همیشه اکتیوتری." نیشخند زد.
از این احساس مضخرفش متنفر بود. بعد از این مدت باید عادی می شد ولی اون بازم داشت می لرزید. "شاید."
"سرتو بالا بگیر بک." با صدای نسبتا بلندی هشدار داد.
بکهیون آروم و لرزون سرشو بالا گرفت و به صورت مرد قدبلند نگاه کرد.
مرد، رو پاشنهء پا چرخید و به سمتی رفت. "دنبالم بیا."
"لعنتی!" زیر ل\ب گفت. از این مشکلی که بعضی شبا به سراغش میومد، متنفر بود. و متنفر بود که این قدر ضعیف و بی دفاع بود. "اگه تو خونه مونده بودم-اوه نه! فکرشم نکن بک." افکارشو آروم کرد و دنبال اون مرد رفت. دیگه مثل اوایل مقاومت نمی کرد. چه فایده ای داشت؟ شونه بالا انداخت و سعی کرد با یه نفس عمیق لرزش بدنشو کنترل کنه.
پارت بعد، رمزیه. رمزشم عمومی نیست. اگه می خواین، همین جا نظر بذارین، درخواست رمز بدین. به هر کسی که رمز بخواد، میدم (منظورم اینه که مهم نیست تا الان نظر گذاشتین یا نه). ولی خب فوقش همین سه نفر خودمون رمز بخوان. کسی که این فیکو نمی خونه :|
خیلی خیلی ممنونم
با نظراتتون شاد و سرافرازم می کنین!
سارشفزین!
عالی بود خسته نباشید
لطفته ^^
ممنون
مرسی اجی کمک بزرگی بود....ممنوننننننننننننننم.
Fadat *_*
یعنی عاشق این قسمت شدم .......
خیلی عالی بود عاشقشم ........
واییی خدا بازم چولا ......من خیلی چولا تو داستان می دوستم .......یه تور می گم انگار هیچولو همین جوری دوت ندارم...........
جانم ......من عاشق عشق بین برادرا و خواهرا هستم......
خیلی این حرمت ها رو دوست دارم..........
این یکی از دلایلی که فیلم ترکی دوست ندارم......
و دلیل دیگه ایی که کره ایی دوست دارم......
فیلماشون جالب اما در عین حال با شرف و حیا هستن....
بگزریم.....
خیلی قشنگ حرکات بکی توصیف کردی .....منظورم هنگام رقصه ......
من هم قلم داستانت رو دوست دارم هم روندش رو .....
هم فلش بک هاش رو......
....
وایی خدا هیچی بدتر از این که بچه ها کار کنن نیست اونم تو بار و جاهای دیگه.......
چه خوب شد ......اون شب یسونگ بکی رو دید ........
راستی اون فیلمه بازی مافیای سوجو رو دیدی ......
احتمالا دیدی ........خیلی باحاله.......حتما ببین ......
هرچند قدیمه
من و این قسمتم عاش\قتیم *_*
نظر لطفته
خخخخ چولا _به قول خودش_ قلبه
جانم؟
(صداهایی رو که نه شیش دانگ مثل استاد شجریانن و نه مثل ماها ضعیفن و در حد فاصل این دو به سمت بالا قرار دارن، صدای مخملی میگن. اکثر پاپخونای ایرانی، صدای مخملی دارن که صدای مورد علاقهء عمومه.)
ممنون اجی از توضیحت....خخخخخ واقعا ممنون.
نمیدونم چرا وقتی خوندمش خندیدم.....
واما....معما....خخخخخخخخ باز خل شدم....
نگرانم نگران....چی به سر بکی میاد؟؟؟؟اوه خدای من.....
یعنی یسونگ به دادش میرسه؟؟؟؟؟میشه؟؟؟؟؟
راستی اجی لینکه اهنگ مشکل داره.....من با ام وی نگاش کردم....اخی.....نازی......
لینک اول هم مشکل داره.....
باز هم ممنون.....
رمز رو خصوصی میفرستی واسم؟؟؟؟
فدات *_* می دونم خنده داره ... اصطلاحه دیگه خخخ
و اما کککک خدااا!
عاره نگرانش باش ... خیلی زجر می کشه بچم ... البته من بیش تر تو واقعیت نگرانشم ... خدایا ... خیلی دلم واسه قبلناش تنگ شده ... واسه وقتایی که با چانی ل\اس می زد ... دلم شور چانی رم می زنه ... این با دی.او. پلکیدنش خیلی عجیب غریبه -_- عرررر من دلم بکیول/چانبک مووخوااد
اجی قبل از خوندن این پارت بذار اول بگم که:
خیلی خوشحالم موندی و داستانتو ادامه میدی....
البته اگه هرجای دیگه هم میرفتی من دنبالت میومدم و حمایتت میکردم.....
اگه تو اینجوری میگی که من دیگه باید برم خودمو بکشم که خودم از داستانم اصلا راضی نیستم.....
اینکه میدونم هیچکی ازش راضی نیست.....اخه اونجور که باید نمینویسمش......
اینکه تو میتونی توی صحنه هایی که خنده داره یهو ذهن شخصیت رو ببری به سمتی که 180 درجه با اون جوی که توشه فرق داره واقعا کار هر کسی نیست.....
و این نشون میده که چقدر تو کارت و نوشتن مهارت داری که میتونی اینکارو انجام بدی و خواننده رو با حال و روز شخصیت داستان همراه کنی.....
من به شخصه عمرا بتونم اینکارو بکنم.....اخه زیادی روی اون لحظه(شادی یا ناراحتی)تاکید میکنم و توش غرق میشم که نمیتونم یهو وسطش جو رو عوض کنم....
امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم....
اجی اینکه تو نکات ضعف و قوت کارمو بهم میگفتی واقعا بهم کمک میکرد.....اگه میشه بازم اینکارو بکن....
بارها گفتم و بازهم میگم من نمیتونم از کارت انتقاد داشته باشم....چون مطمئنم که تو بیشتر از من تو نوشتن تجربه داری.....ومطمئن باش که اگه بخوام یه روزس ازت انتقاد کنم حتما بدون رودربایستی این کارو میکنم.....
و در اخر بگم که موفق باشی اجی جونم.
ممنونم که ابراز خوشحالی می کنی *_* هیچی برام بالاتر از این نیست! فدای تو بشم ... من بی شما که جایی نمی رفتم خخخ! البته اگه اون وبم می رفتم، بازم اینو ادامه می دادم ولی خب با وجود کمی نظرات، آپش نمی کردم اما برای تو و آذی و درسا قطعا پی دی افشو کامل می فرستادم
نه بابا ... چی خودتو بکشی؟! راضی باش ... تو اولین تجربته عاخه!
باو تو که کلی نظر داری! همه هم دوسش دارن! خب شاید اگه بیش تر روش وقت بذاری، خودتم بیش تر راضی بشی
جدا؟ اتفاقا من فکر می کردم این تغییر جو نقطهء ضعف باشه! خب عاخه همون طور که قبلنم گفتم (فک کنم به خودت گفتم .. هوم؟) من زیادی رئال می نویسم و برام مهمه که به زندگی واقعی نزدیک نه! عین زندگی واقعی باشه ... تو زندگی واقعی هیچکسم، همیشه فضا کاملا غمگین یا کاملا شاد نیستم ... من به زندگی خودم نگاه می کنم ... من حتی تو مراسم ختم پدربزرگمم کلی خوش گذروندم! در حالی که واقعا ناراحتش بودم ... اما ذهن عادم خیلی گستردست و نمی تونه فقط روی یه چیز غمگین یا شاد تمرکز کنه! نمی دونم چه طور تو یه مهارت می دونیش برای من ولی من زیادم عجیب و غریب نمی دونمش! فقط برام مهمه خوانندم با خوندن فیکم خسته نشه و یه زندگی واقعی رو تجربه کنه! من فیکایی خوندم که انقد یکنواخت بودن که واقعا حوصلمو سر می بردن ... طوری که فقط دلم می خواست زودتر تموم شن ... اما از طرفی فیکی هم خوندم که اونقدر خوندنش برام هیجان انگیز و لذت بخش و تاثیرگذار بود که وقتی عاپش تموم شد، من مدتها بی خیال نت شده بودم ... انگار که هیچ امیدی واسه ادامه نداشته باشم! آرزوی بزرگم اینه که همچون فیک دوست داشتنی یی داشته باشم و آرزوی کوچیکم اینه که همچون فیک خسته کننده ای نداشته باشم ... کار خاصی نمی کنم فقط واسه آرزوهام تلاش می کنم ^_^ مرسی
همراه کردن خواننده با حال و روز شخصیت ... این اتفاق واقعا نمی دونم چه طوری افتاده! اوه خودمم باید کشفش کنم اگه واقعا این طوری شده ... چون درسا هم یه همچین چیزی می گفت ... البته تیکه های خیلی مهم ذیز گایز مونده ... من واقعا استرس اینو دارم که چه طور می تونم خوانندمو متوجه شرایط و اوضاع یسونگ و کیوهیون کنم ... یا وضعیت سیچول -_- !
هیچ وقت نگو عمرا! فقط کافیه بخوای ... می دونی؟ به نظرم این یه ناتوانی نیست ... این یه تواناییه که بهش تحقق نمیدی! خب تو چند بار فیکتو می خونی و مرور می کنی؟ تا حالا با خودت فکر کردی شاید این تیکه خیلی غیر عادی باشه؟ شاید این مکالمه خیلی غیر معمول باشه؟ به نظرم بشین همشونو امتحان کن. فقط نوشتن شرط نیست! باید پشت هر کلمه، کلی حرف باشه ... حتی انتخاب کوچک ترین چیزا توی داستان مهمه ... اگه فیکای اکسوبابزو بخونی، تازه متوجه میشی، کلمات چه فرقایی با هم دارن! تاثیرشون رو عادم فرق داره! به نظرم، توی هر فضا، همه چیزو از دید خودت ببین و خودتو جای افراد بذار. این طوری شک نکن عالی میشه! من تمام چیزاییو که می نویسم، یا قبلا تجربه کردم یا کاری می کنم که واسم تجربه بشه. بذار یه مثال بزنم. من انقد تو یه فیکم، خودمو جای یه شخصیتم قرار دادم که کلی باش گریه کردم! تا این حد رفتم توش! یا مثلا تو یه وان شات، من می خواستم صورت بکهیونو، از زبون چانیول، وقتی برای اولین بار می بیندش، توصیف کنم. اما مشکلم این بود که خودم هزار بار بکهیونو دیده بودم و قطعا جزئیات همش به ذهنم می رسید. به خاطر همین، از مامانم کمک خواستم. ازش خواستم با نگاه اول، صورتشو برام توصیف کنه. این کارم خیلی ساده بود ولی می تونی از درسا بپرسی که چه قدر تاثیرگذار بود. اگه می خواستم با ذهنیت خودم از صورت بکهیون پیش برم، قطعا خیلی غیر عادی و مسخره می شد. امیدوارم حرفام مفید بوده باشه. چون به هر حال من خیلی بیش تر از تو نوشتم و دلم می خواد تجربیاتمو بهت بگم. ببخشید